مولانا یکی از شاعران خوش سخن و یگانه ای است که عشق به پروردگار را به زیبایی به قلم می آورد و یکی از شِکوه های او، هم به خاطر عدم نزدیک شدن به پروردگار و هم به خاطر عدم درک زیبایی ها از سوی برخی از انسانها می باشد.
سامان سامنی در این یادداشت خود به طور مختصر به شِکوه های مولوی اشاره می کند...
جناب مولوی دو اثر سترگ خود، «مثنوی» و «دیوان شمس»، را نه از بُعدی عاقلانه بلکه از دیدی عاشقانه نگاشته چنانکه حتی حمله مغولان به زادگاه وی افغانستان هم نتوانست تحیر درونی این بزرگوار را برهم بزند.
مولوی در بین بیش از 60 هزار بیتی که سروده تنها دو بار «شکایت» میکند. شکایت نخست را از نافرمانیِ انسان در برابر خداوند میکند آنجا که در نخستین بیت از دفتر اول مثنوی میگوید:
بشنو این نَی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
شکایت مولوی در این بیت، از نَی یعنی خود مولوی است که با هبوط به زمین محکوم به زیستن در غربت است. توصیف جناب مولوی از آخرین لحظات زندگی بلال نشان میدهد که تفسیر این نابغه نادره از «مرگ» پایان همین غربت و رسیدن به وصال است:
گفت جفت امشب غریبی میروی
از تبار و خویش غایب میشوی
گفت نه نه بلک امشب جان من
میرسد خود از غریبی در وطن
با همین دید است که مولوی تمام ناملایمات زندگی زمینی را جزای همان نافرمانی اولیه و خوردن میوه ممنوعه میداند، از همین رو است که «رنجها» و «دشواریهای» زندگی نه تنها وی را به شکایت وا نمیدارد بلکه ایشان مصائب را الطافی میداند که خداوند به انسان میدهد تا مقدمات مهاجرت از غربت به وطن که همان بهشت است فراهم شود:
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
شکایت دوم مولوی از مردمی است که با عدم درک زیباییها تنها کاستیها را در اندیشه خود برجسته میکنند:
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
در حالی که جناب حافظ، یک قرن پس از جناب مولوی، «شکر» و «شکایت» را لازمه زندگی انسان خاکی میداند:
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
اما جناب مولوی عشق را به دریای خروشانی تشبیه میکند که درنده است تا فقط عاشقان اجازه حضور به این میدان را پیدا کنند:
عشق از اول چرا خونی بود
تا گریزد آنک بیرونی بود