دلتنگی حسی ست که گاهی در میان شلوغی های دنیا و گاهی در تنهایی و عالم خود به سراغ آدم ها می آید.گاهی در اوج خنده و گاهی در اوج تلخی و غم ها.
معمولی بودن در زندگی، میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد.
مثلا؛ شاگرد معمولی بودن، قیافه معمولی داشتن، دونده معمولی بودن، نقاش معمولی بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن، معمولی مهمانی دادن، فرزند معمولی داشتن...
منظورم از "معمولی" همان است که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب و در پشت ابرها نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، فراوان و بسیار هست.
فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ای است که هم انگیزه ایست مثبت برای پیشرفت و هم می تواند شوق و ذوق فراوان آدمهای معمولی را شهید کند.
آن روزها آنقدر ضعیف بودم که با شاخص های "ترین" زندگی کرده و خود را مقایسه می کردم. و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند.
اما امروز فهمیده ام که معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه دماغش اگر معمولی است را عمل می کند، نه غصه می خورد که ماشینش معمولی است، نه حق غذا خوردن در یک سری از رستوران های معمولی را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.
حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط (سقوط) در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد.
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی ام را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین"هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولیم عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه دهم به من معمولی عشق بورزند.
#علی_شریفی
روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف دبستان بود!
هر چه فکر میکنم
باقی عمر، تکلیفمان بلاتکلیفی بود و بس..!
در همان دوران دبستان هم وقتی با موضوع انشای علم بهتر است یا ثروت مواجه شدیم
یک نگاهی به هم میزی مان انداختیم که پدرش کارمند بود...زیپ کیفش را با نخ و سوزن دوخته بودند و سرِ زانوهایش وصله داشت...یک نگاه هم انداختیم به آن پسرِ شکم گنده ی ته کلاس که مادرش با یک مدل ماشین میرساندش و پدرش با یک مدل ماشینِ دیگر می آمد دنبالش...خودش میگفت پدرم چهار کلاس سواد دارد، همیشه ی خدا هم دوستش را فلافل و سِون آپ مهمان میکرد!
آن روزها اختلافات را میدیدیم و آخر نفهمیدیم علم بهتر است یا ثروت!؟
هر چند آقای معلم اصرار داشت علم اما من چند باری وقتی ماشین قراضه اش روشن نمیشد لب خوانی کرده بودم که با خودش تکرار میکرد..ثروت ثروت!
و اینگونه ما بلاتکلیف ماندیم کدام بهتر است و سمت کدام برویم!؟
دبستان تمام شد و گفتند میروید راهنمایی تا راهنمایی تان کنند!
گران تمام شد این راهنمایی!
گران تمام شد وقتی معلمِ پرورشی آمد و روی تخته نوشت بچه چگونه بوجود می آید؟
مسئله را باز کرد و هاج و واج مانده بودیم...بعدش هم تا مدتی پدرمان را بد نگاه میکردیم و نمیتوانستیم مادر را ببوسیم...تازه یک دوستی داشتم در آن دوران میگفت هر شب بین پدر و مادرم میخوابم و حواسم هست دست از پا خطا نکنند...خلاصه راهنماییمان نکردند که هیچ بدتر چشم و گوشمان باز شد و خوردیم به دوران بلوغ و جلو و عقب کشیدن فیلم های خارجکی تا لحظه ی وصال..هیچ وقت هم وصال تمام و کمال صورت نمیگرفت و ما یک دست روی موسِ کامپیوتر و دست دیگر در جیب بلاتکلیف میماندیم!
با اولین نگاهِ معنا دارِ جنس مخالف عاشق شدیم...!
عاشق شدیم و کِی جرات داشتیم ابراز کنیم؟
معشوقه رفت و بلاتکلیف ماندیم که چه شد، چه برسر دل ما آمد؟!
کمی بزرگتر شدیم و بحث ترس از آینده آمد وسط...انتخابِ رشته و سرنوشت!
هر کس در هر صنفی بود ما را به آن سمت میکشید!
درهمین بلاتکلیفی رشته ای را انتخاب کردیم که از هر زاویه نگاه میکردی هیچ ربطی به ما نداشت..!
بعد هم دانشجو شدیم که این نام، خودِ خودِ بلاتکلیفی ست!
حتمن چند صباح دیگر به این دلیل که پدرومادر دوست دارند نوه شان را ببینند بالبخندی گشاد تن به ازدواج میدهیم و بعد هی سگ دو میزنیم که خانه بخریم که مدل ماشینمان را عوض کنیم که بچه بزرگ کنیم که از گرسنگی نمیریم!
ما کی قرار است خودمان را پیدا کنیم؟
نفس راحت بکشیم..نفس راحت بدون ترس از آینده، بدون بلاتکلیفی!
باور کن
روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف و مشقِ شب دبستان بود!
#علی_سلطانی
️تا حالا برات پیش اومده که گوشه ی یه کمد متروک، چشمت بیفته به یه یادگاری قدیمی، که حتی وجودش رو هم فراموش کرده بودی، و بعد همینطور که گرد و غبار گذشت زمان رو از روش پاک میکنی، خاطره های دور برات یکی یکی تداعی بشه؟ من این حس رو امروز تجربه کردم. دهم اردیبهشت سال هشتاد، وقتی که من یه پسر دوم دبیرستانی بودم، پدرم یک "قرآن" بهم یادگاری داده بود و توی صفحه ی اولش برام نوشته بود که آرزو میکنم توی زندگیت، این کتاب پاسخگوی مشکلاتت باشه...
️حالا هفده سال از اون دوران گذشته. توی این مدت، اون پسر دوم دبیرستانی یک لیسانس، یک فوق لیسانس، و یک دکترا تو رشته ی برق گرفت و حالا هم توی مهد تکنولوژی دنیا، توی کالیفرنیا روزگارش رو میگذرونه. اما امروز دلش میخواد یه اعترافی بکنه. مشکلات زیادی توی زندگی وجود داشتن که پاسخشون توی دانشگاه پیدا نشد. لحظه های زیادی توی زندگی وجود داشتن و دارن که "علم" پشت آدم رو خالی میکنه و آدم رو به خودش وا میگذاره.
️گاهی با خودم فکر میکنم اگه نسل ما توی زمان و مکان دیگه ای دنیا میومد، اگه هر روز اینهمه "سختگیری" مثل سیلی تو صورتش نمیخورد، شاید رابطه ش با خدا هم سر و سامون بهتری میگرفت. اینطوری شاید لازم نبود هفده سال بگذره تا ارزش نوشته ی یادگاری پدرم رو درک کنم.
#مهدی_معارف