الهی!
نور تو، چراغ معرفت بیفروخت، دل من افزونی ست.
گواهی تو، ترجمانی من بکردند، ندای من افزونی ست.
قرب تو چراغ وجد بیفروخت همت من افزونی ست.
بود تو کار من راست کرد، بود من افزونی ست.
از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟و از بود تو همه عطاست و وفا!
ای به بر پیدا! و به کرم هویدا. ناکرده گیر کرد رهی.
و آن کن که از تو سزا.
نام تو ما را جواز! و مهر تو ما را جهاز!
شناخت تو ما را امان، و لطف تو ما را عیان.
فضل تو ما را لوا، و کنف تو ما را مأوی!
ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی،
مومنان را گواهی، چه بود که افزایی و نکاهی؟
چه عزیز است او که تو او را خواهی! ور بگریزد، او را در راه، آیی.
طوبی آن کس را، که: تو، رایی! آیا که: تا از ما خود که رایی؟
تو را که داند؟ که: تو را «تو» دانی! تو را نداند کس.
تو را، تو دانی بس! ای سزاوار ثنای خویش!
وای شکر کننده ی عطای خویش! رهی، به ذات خود، از خدمت
تو عاجز، و به عقل خود از شناخت منّت تو عاجز، و به کل خود، از شادی
به تو عاجز، و به توان خود از سزای، عقل تو عاجز.
کریما!
گرفتار آن دردم که تو درمان آنی،
بنده ی آن ثنایم، که تو سزای آنی، من در تو چه دانم؟ تو دانی!
تو آنی که گفتی که من آنم! آنی.
نمی توانیم که این کار بی تو، به سر بریم.
نه زهره ی آن داریم که از تو به سر بریم.
هرگه که پنداریم که رسیدیم، از حیرت شما ربا سر بریم.
خداوندا!
کجا بازیابیم آن روز، که تو ما را بودی و ما نبودیم،
تا باز به آن روز رسیم، میان آتش و دودیم،
اگر به دو گیتی، آن روز یابیم برسودیم، ور بود خود را دریابیم،
به نبود خود خوشنودیم.
از آن چه نخواستی چه آید؟ و آن را که نخواندی کی آید؟
ناکشته را از آب چیست؟ و نابایسته را جواب چیست؟
تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟
و خار را، چه حاصل از آن که بوی گل در کنار است؟
گرزارم، در تو زاریدن خوش است، ور نازم، به تو نازیدن خوش است.
شاد بدانم، که بر درگاه تو می زارم،
بر امید آنک روزی در میدان فضل، به تو نازم.
تو، من بپذیرید و من با تو پردازم. یک نظر در من نگری.
و دو گیتی به آب اندازم.
نسیمی دمید، از باغ دوستی، دل را فدا کردیم.
بویی یافتیم از خزانه ی دوستی، به پادشاهی، بر سر عالم ندا کردیم،
برقی تلفن از مشرق حقیقت، آب و گل کم انگاشتیم، و دو گیتی
بگذاشتیم. یک نظر کردی، در آن نظر، بسوختیم و بگداختیم.
بیفزای نظری و این سوخته را مرهم ساز و غرق شده را
دریاب! که: می زده را هم به می دارو و مرهم بود.
تو دوستان را به خصمان می نمایی،
درویشان را به غم و اندوهان می دهی!
بیمار کنی، و خود بیمارستان کنی! درمانده کنی و خود درمان کنی!
از خاک، آدم کنی و با وی چندان احسان کنی!
سعادتش بر سر دیوان کنی! و به فردوس او را مهمان کنی!
مجلسش روضه ی رضوان کنی! ناخوردن گندم با وی پیمان کنی!
و خوردن آن در علم غیب، پنهان کنی! آن که او را به زندان کنی و سال ها گریان کنی!
جبّاری تو! کار جبّاران کنی! خداوندی!
کار خداوندان کنی! تو عنایت و جنگ، همه با دوستان کنی!
بنده با حکم ازل، چون برآید؟ و آنچه ندارد چه باید؟
جهد بنده چیست؟ کار، خواست تو دارد، بنده به جهد خویش،
نجات خویش، کی تواند؟