عزم آن دارم که امشب نیم مست<br/>پای کوبان کوزهٔ دردی به دست<br/>سر به بازار قلندر در نهم<br/>پس به یک ساعت ببازم هرچه هست<br/>تا کی از تزویر باشم خودنمای<br/> <br/>تا کی از پندار باشم خودپرست

غزل شماره چهل و هشتم

این گره کز تو بر دل افتادست

کی گشاید که مشکل افتادست

ناگشاده هنوز یک گرهم

صد گره نیز حاصل افتادست

چون نهد گام آنکه هر روزیش

سیصد و شصت منزل افتادست

چون رود راه آنکه هر میلش

ینزل‌الله مقابل افتادست

چونکه از خوف این چنین شب و روز

عرش را رخت در گل افتادست

من که باشم که دم زنم آنجا

ور زنم زهر قاتل افتادست

هست دیوانه‌ای علی الاطلاق

هر که زین قصه غافل افتادست

عقل چبود که صد جهان آتش

نقد در جان و در دل افتادست

فلک آبستن است این سر را

زان بدین سیر مایل افتادست

همچو آبستنان نقط بر روی

می‌رود گرچه حامل افتادست

نیست آگاه کسی ازین سر ازانک

بیشتر خلق غافل افتادست

قعر دریا چگونه داند باز

آن کسی کو به ساحل افتادست

گر رجوعی کند سوی قعرش

گوهری سخت قابل افتادست

ور کند حبس ساحلش محبوس

در مضیق مشاغل افتادست

هست در معرض بسی گرداب

هر که را این مسایل افتادست

خاک آنم که او درین دریا

ترک جان گفته کامل افتادست

هر که صد بحر یافت بس تنها

قطره‌ای خرد مدخل افتادست

جان عطار را درین دریا

نفس تاریک حایل افتادست

غزل شماره چهل و نهم

مرا در عشق او کاری فتادست

که هر مویی به تیماری فتادست

اگر گویم که می‌داند که در عشق

چگونه مشکلم کاری فتادست

مرا گوید اگر دانی وگرنه

چنین در عشق بسیاری فتادست

اگر گویم همه غمها به یک بار

نصیب جان غمخواری فتادست

مرا گوید مرا زین هیچ غم نیست

همه غمها تو را آری فتادست

چو خونم می‌بریزی زود بشتاب

که الحق تیز بازاری فتادست

مرا چون خون بریزی زود بفروش

که بس نیکم خریداری فتادست

مرا جانا ز عشقت بود صد بار

به سرباری کنون باری فتادست

دل مستم چو مرغ نیم بسمل

به دام چون تو دلداری فتادست

از آن دل دست باید شست دایم

که در دست چو تو یاری فتادست

کجا یابد گل وصل تو عطار

که هر دم در رهش خاری فتادست

غزل شماره پنجاهم

ندانم تا چه کارم اوفتادست

که جانی بی قرارم اوفتادست

چنان کاری که آن کس را نیفتاد

به یک ساعت هزارم اوفتادست

همان آتش که در حلاج افتاد

همان در روزگارم اوفتادست

دلم را اختیاری می‌نبینم

خلل در اختیارم اوفتادست

مگر با حلقه‌های زلف معشوق

شماری بی‌شمارم اوفتادست

مگر در عشق او نادیده رویش

دلی پر انتظارم اوفتادست

شبی بوی می او ناشنوده

نصیب از وی خمارم اوفتادست

هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک

سر خود در کنارم اوفتادست

هزاران روز بس تنها و بی کس

مصیبت‌های زارم اوفتادست

اگر تر دامن افتادم عجب نیست

که چشمی اشکبارم اوفتادست

کجا مردی است در عالم که او را

نظر بر کار و بارم اوفتادست

نیفتاد آنچه از عطار افتاد

که تا او هست کارم اوفتادست

غزل شماره پنجاه و یکم

مفشان سر زلف خویش سرمست

دستی بر نه که رفتم از دست

دریاب مرا که طاقتم نیست

انصاف بده که جای آن هست

تا نرگس مست تو بدیدم

از نرگس مست تو شدم مست

ای ساقی ماه‌روی برخیز

کان آتش تیز توبه بنشست

در ده می کهنه ای مسلمان

کین کافر کهنه توبه بشکست

در بتکده رفت و دست بگشاد

زنار چهار گوشه بربست

دردی بستد بخورد و بفتاد

وز ننگ وجود خویشتن رست

عطار درو نظاره می‌کرد

تا زین قفس فنا برون جست

غزل شماره پنجاه و دوم

عزم آن دارم که امشب نیم مست

پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای

تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید

توبهٔ زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم

چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای

هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار

دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم

بی جهت در رقص آییم از الست

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***