کاری نداشتم ولی بی تاب بودم. دلم می خواست راننده گاز بدهد و برود ولی ترافیک بود و تاکسی نمی توانست از جایش تکان بخورد.
به راننده گفتم:« کاش یه جوری می شد برید» راننده گفت:«چه جوری؟» گفتم:«راست می گین... ببخشید»
راننده پرسید:«عجله داری؟» گفتم:«نه...فقط دارم خفه می شم» پرسید:«چرا؟»
گفتم:«این شعر را شنیدین که می گه... کنار جاده می نشینم/ راننده لاستیک ماشین را عوض می کند/جایی را که از آن آمده ام دوست ندارم/جایی را که راهیش هستم دوست ندارم/ چرا چنین بی صبرانه/چشم دوخته ام به تعویض لاستیک؟»
راننده گفت:«این شعر بود؟» گفتم:«بله» گفت:«از کی؟» گفتم:«برتولت برشت...شاعر و نمایشنامه نویس آلمانی...می شناسیش؟» گفت:«نه...ولی خوب بود دستش درد نکنه»
بعد گفت:«منم یه چیزی بگم؟» گفتم:«بفرمایید» راننده گفت:«عجله نکن... هیچ جا خبری نیست...وقتی عجله می کنی فقط کمی زودتر به جایی که در آن خبری نیست می رسی. مصطفی کریمی...راننده تاکسی از ایران».
#سروش_صحت#داستان_کوتاه#تاکسی_نوشت#داستان#Soroushsehat
دعوا
راننده تاکسی ایستاد تا مسافری را که می خواست پیاده شود، پیاده کند. ماشین عقبی که معلوم بود عجله دارد، بوق طولانی زد.
راننده گفت:یعنی چی؟... برای چی داره بوق میزنه؟ و در جواب ماشین عقبی یک بوق ممتد زد و به راه افتاد.
ماشین عقبی به علامت اعتراض دو تک بوق زد. راننده تاکسی هم سه تک بوق زد. راننده ماشین عقبی در حالی که ویراژ میداد تا از کنار تاکسی رد شود، یک بوق خیلی طولانی و ممتد زد. راننده تاکسی دیگر بوق نزد وفقط زیر لب گفت: استغفرالله.
مردی که در کنار راننده نشسته بود، گفت: اعصابتون را خرد نکنید. راننده گفت: نه بابا، چیزی نبود. زنی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: من گفتم الان دعواتون میشه. راننده گفت: دعوامون که شد ولی دعوا، بوق بود.
مردی که جلوی تاکسی نشسته بود گفت: کاش همه دعواها بوقی بود. راننده گفت: دعواها همه اش بوقیه، بیخودی بزرگش میکنن.
راننده ماشینی که کنارمان بود سرش را از پنجره بیرون آورد و رو به راننده تاکسی گفت: روانی، چرا اینقدر بوق میزنی؟
راننده گفت: جواب این یکی را چی بدم؟
#سروش_صحت#داستان_کوتاه#تاکسی_نوشت#داستانSoroushsehat#
#دعوا#story