وی در بخشی از کتاب خود با عنوان سفر پر رمز و راز من نوشته است:
من در یک خانواده از هر نظر متوسط به دنیا آمدم. از ۹سالگی تابستان ها برای رفع نیازهای شخصی در کار کارگاه مکانیک کامیون ماشین های پایه یک کنار پدرم کار میکردم و از همان کودکی آموختم برای رفع نیازهایم از کسی جز خودم توقعی نداشته باشم.
در بعضی از تابستان ها به فروشگاه محله مان می رفتم و چند عدد لواشک، پفک و تنقلات دیگری را می خریدم و یک جعبه مقوایی را بر عکس بر روی آسفالت قرار می دادم در زیر آن تمامی خریدهایم را می گذاشتم و هرکسی هرچیزی را که می خواست تحویل می دادم و بعد از دریافت پول دوباره فردا امّا با خرید بیشتر و چند کارهای دستی مثل فرفره های کاغذی در رنگ های مختلف می آوردم برای فروش.
بعد از گذشت چند سالی کار کردن در کنار پدرم و کارهای دیگر برای این که از همان بچگی می خواستم پشت یک میز ریاستی بنشینم که بتوانم با چندین نیرو در بر بگیرم و هر روز فکر می کردم.
وقتی رو به رشد بودم بعد از چندین سال در کنار پدرم نیازهایم و دغدغه های نوجوانیم بیشتر می شدند. قبل از ورود به دانشگاه، در صنف های مختلفی کار کردم که اصلاً بیشترشان با علایق و روحیه من سازگار نداشتند و فقط برای تأمین مخارج حاضر به انجامشان بودم؛ کارگری، بنایی، فست فودی، تعمیرات، فروشگاه کامپیوتری، خدمات اداره آموزش و پرورش و...
هرگز فراموش نخواهم کرد از سن ۱۳سالگی زمان هایی را که در فست فودی مشغول به کار شده بودم و هر روز از ساعت ۷تا ۱۴در مدرسه بودم و از ساعت ۱۶:۳۰تا ۱بامداد مشغول کار بودم و نقش آچار فرانسه هر روز مجموعه را داشتم که از تمیزکاری سرامیک بگیر تا نقش تحویل دهنده غذا و پخت و پز؛ امّا همچنان دستمزد من از یک کارگر هم کمتر بود. درآمد ماهانه من در آن دوران حدود ۱۵۰هزار تومان بود.
خیلی ناراحت بودم از این که با انبوهی از دغدغه های فکری و مادی و بدون هیچ حمایتی از سوی خانواده، تعارض های درونی متفاوتی داشتم نیازمند حمایت و راهنمایی بودم می خواستم کسی پیدا شود و به من بگوید الان در مسیر زندگی قرار دارم یا نه؟ و هر روز با این دغدغه ها کارم را انجام می دادم.
درواقع خیلی ناراحت تر بودم از این که مدیرکل فرقی بین مجموعه فعالیت هایم و کارهایی که انجام می دادم قائل نمی شد.
البته من همیشه در عین بی پولی و مشکلات فراوان، به وجه کاری اهمیت زیادی می دادم و مدام به خودم می گفتم :«مدتی تحمل کن، بعد از این جا خلاص میشی!» من هیچ وقت نپذیرفتم که جایگاهم در این حد است. همیشه با خودم می جنگیدم تا به این موقعیت عادت نکنم و هر روز برای خودم جایگاه ایده آلم را تصور می کردم.
بعد از گذشت چند سالی در فست فودی بریدم و به بیرون آمدم و مثل مُرده ها هر روز را در خانه سپری می کردم اصلاً نمی دانستم که باید چی کار کنم و فقط و فقط روز را شب می کردم.
بعد از گذشت چند ماهی از طرف مدرسه باید برای کارآموزی می رفتیم به مدت یک ماه به سر کار امّا از آن جایی که از یک طرف متنفر شده بودم از سر کار رفتن و از طرف دیگر مجبور بودم برای دوره کارآموزی به کار کردن بپردازم تا دوران مدارسم را به اتمام برسانم از این رو به کار در فروشگاه کامپیوتری شروع به کار کردن کردم.
بیشتر از سه سال هر روز از ساعت ۸:۳۰صبح تا ساعت ۱۴ و ۱۶تا ۲۳شب مشغول به فعالیت بودم که در آن جا هم دو روز یک بار باید آن جا را تمیز می کردم و گرد و خاک گیری انجام می دادم و در آن جا هم تقریباً نقش آچار فرانسه را داشتم و همه کاری انجام می دادم تعمیرات، فروشندگی، نصب دوربین مداربسته، نظافت و...
هر روزظهر که به سمت خانه می آمدم و برگرشتن به سمت مغازه بر روی موتور فقط داد سر می دادم خدایا واقعاً این زندگی من است چیزی که می خواهم واقعاً نمی دانستم که دارم چیکار می کنم و اگر به خاطر پدر و مادرم نبود می خواستم خودم را نابود کنم. زمانم مثل گذشت سنم مدام در حال رفتن بود. بعد از گذشت چندین سال از کار در فروشگاه استعفا دادم. ناامید تر از گذشته و بی انگیزه، داخل اتاقم به آرزوهایم فکر می کردم. در رویاهایم غرق شده بودم که تلفنم به صدا در آمد. یکی از دوستان قدیمی پشت خط بود. حال و احوالی کردیم و قرار شد یکدیگر را ملاقات کنیم. از طرفی خوشحال بودم که مرا فراموش نکرده است و از طرفی برایم جای سوال بود که چرا به دیدن من می آید و بعد از مدتی یاد من افتاده؟