به گزارش سلام نو ،مادر همیشه اشک بر گونه داشت و در تکاپویی غریب بود. کودک برخلاف تصور مادر می دانست اتفاقی شوم افتاده است.
مادر می ترسید بگوید پدر در حبس گناهی ناکرده است و دیر یا زود می آید.
دریای 6 ساله در دل غوغایی داشت، کاش عقلش نمی رسید ! کاش با عروسک هایش بیشتر از پدر دوستی می کرد یا مادر گاهی در میان بازی های کودک و پدر به جای آشپزخانه نزد آن ها بود تا کودک فقط پدر را در رویا نبیند !
مادر هر روز آشفته بود! کودک گریه های شبانه مادر را می شنید و نگاه های پر از ترحم مادربزرگ را می دید. محبت های خاله و عمه برایش واقعی نبودند ، او در جست و جوی پدر بود !
کودک گفت: بابا کجاست؟
مادر به پنجره نگاه کرد که رو به کوچه سکوت باز می شد.
بابا در خیال رفاه در بازار ناکجاآباد پول می خواست پارو کند و برای خوشبختی کودک اش نقشه ها داشت.
باران که بارید، سیلی آرزوی بابا را برد و او با دستان خالی باید به جنگ سرنوشت می رفت، جنگی که می دانست بازنده اش است.
کودک اصرار کرد: بابا کجاست؟
مادر چشم از او گرفت و برد تا انتهای کوچه بن بست که تاریک بود.
بابا در شکست زندگی ورشکسته شده و رفته بود تا سلول تنهایی را در زندان تجربه کند.
کودک عکس بابا را در پنج سالگی می فهمید .
مادر چادر به سر می کرد، به کوچه می زد و کودک می فهمید مادر، پدر را دیده است. مادر در راهروهای دادگاه چانه می زد و در سلول پدر دنبال روزنه ای به نور بود. کودک می فهمید مادر به دیدار پدر می رود و پدر را به خانه نمی آورد.
کودک یک روز گفته بود: زندگی بدون پدر سیاه است، مادر از همان روز ترسیده بود.
مادر می گفت: آبرو را مثقالی می فروشند، کودک مرتب و هر شب، پدر را در خواب تکرار می کرد.
مادر می گفت: پدر زودتر از سفر بر می گردد.
کودک می گفت: سفر پدر به جاده ای بی بازگشت می ماند.
مادر ترسان راست نمی گفت و کودک بدترین سرنوشت را بر پدر متصور بود.
کودک گنجه کوچک دارو را وارسی می کرد، پدر در کدام قرص و کدام شربت تلخ دردسترس تر است.
کودک چند قرص را بلعید و خفت.
مادر از دیدار پدر در زندان آمده بود تا بگوید پدر می آید! زودتر از آن که بی لالای او به خواب بروی.
کودک مشتی قرص و جرعه ای دارو را چشیده و به خواب ابدی فرو رفته بود.
مادر راست نگفته بود، کودک در هاله دروغ مصلحتی مادر، در بیم مرگ پدر و در فراق او مرده بود.
مادر سیاه پوش اشک می ریخت و پدر بر پیکر سنگی کودک لالایی می خواند!
ای کاش کودک را جدی می گرفتند و حالا ...
/رکنا