زن 40 ساله ای که از فحاشی و مزاحمت های هوویش شکایت کرده بود، گفت: حاضرم خانه و خودرو را بفروشیم و مهریه اش را پرداخت کنیم.

خراسان نوشت:زن ۴۰ ساله‌ای که دادخواست شکایت از هوویش را در دست می‌فشرد،درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری توضیحاتی ارائه کرد.

او در حالی که مدعی بود مورد توهین، فحاشی و مزاحمت قرار گرفته است، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: بعد از آن که تحصیلاتم در مقطع راهنمایی به پایان رسید، دیگر درس و مدرسه را رها کردم و در کنار مادرم به خانه داری مشغول شدم، اما طولی نکشید که خواستگاران در منزلمان را به صدا در آوردند تا این که در میان آن‌ها «میثم» توجهم را به خودش جلب کرد. او با پوششی به خواستگاری ام آمده بود که شغلش را نشان می‌داد. جوانی مودب و آراسته بود و طوری با طمانینه سخن می‌گفت که در همان برخورد اول عاشقش شدم. اگرچه ثروت و سرمایه‌ای نداشت، اما جذبه و مردانگی اش غافل گیرم کرد. خلاصه، با لبخند من قول و قرارها گذاشته شد و در حالی که ۱۷ سال بیشتر نداشتم پای سفره عقد نشستم و زندگی عاشقانه‌ای را آغاز کردم.

سختی‌های این زندگی مشترک از همان روزهای اول خودنمایی کرد چرا که به خاطر شغل همسرم باید در یکی از روستاهای دوردست و با حداقل امکانات زندگی می‌کردم. برای آن که پول بیشتری پس انداز کنم، در همه چیز قناعت می‌کردم، حتی لباس هایمان را با آب سرد می‌شستم تا کپسول گاز برای روشن کردن آبگرمکن مصرف نشود. با آن که چند روز بیشتر از تولد اولین دخترم نمی‌گذشت، ولی مجبور بودم در سوز و سرمای زمستان، بسیاری از امور مربوط به بیرون از منزل را انجام بدهم و از فرزندم هم مراقبت کنم تا دچار بیماری نشود. آن زمان جوان بودم و درد استخوان هایم را جدی نمی‌گرفتم چرا که فقط به فراهم کردن محیطی امن و آرام برای همسرم و فرزندانم می‌اندیشیدم.

در همین شرایط یک دختر و پسر دیگر هم به دنیا آوردم و با همه کاستی‌ها و سختی‌های زندگی ساختم تا این که بعد از ۲۳ سال گذران زندگی در روستا، بالاخره بار و بندیلمان را بستیم و راهی مشهد شدیم. از این که دیگر همه امکانات رفاهی و درمانی برایم مهیا بود، در پوست خودم نمی‌گنجیدم و تنها به سر و سامان دادن فرزندانم فکر می‌کردم. با وجود این، بیماری آرتروز درد را به اعماق استخوان هایم می‌کشاند به طوری که به راحتی نمی‌توانستم از پله‌ها بالا بروم یا پیاده روی کنم. در همین روزها متوجه شدم زن غریبه‌ای مدام با «میثم» تماس می‌گیرد و همسرم به طرز مشکوکی با او صحبت می‌کند. وقتی موضوع را جویا شدم، به من گفت که آن زن مشکلات خانوادگی دارد و از من مشاوره و راهنمایی می‌خواهد، ولی خیلی زود راز پنهان همسرم بعد از ۱۰ سال فاش شد. تازه فهمیدم سال‌ها قبل زمانی که من با آب سرد رخت و لباس می‌شستم، همسرم با زنی که شوهری معتاد داشته آشنا می‌شود، اما بالاخره اختلافات آن زن با شوهرش شدت می‌یابد که فرجامی جز طلاق ندارد. میثم بعد از این ماجرا آن زن مطلقه را به عقد موقت خودش در می‌آورد و این راز را پنهان می‌کند. از آن روز به بعد زندگی برایم جهنم شد. کاش حداقل با زنی ازدواج می‌کرد که یک سر و گردن از من بالاتر بود. او نه تنها ظاهری زیبا ندارد بلکه بسیار بد دهن و بی حیاست به طوری که هر بار با همسرم تلفنی صحبت می‌کند صدای فحاشی و بی احترامی هایش را به راحتی می‌شنوم.

چاره‌ای نداشتم جز آن که از مادرشوهرم کمک بخواهم. با این تصور به سراغ مادرشوهرم رفتم. فکر می‌کردم او که زنی مومن و دنیا دیده است، پسرش را نصیحت می‌کند که این گونه پا روی قلب من نگذارد، ولی برخلاف تصورم او نه تنها اشتباه پسرش را تایید کرد بلکه بیماری مرا بهانه‌ای برای ازدواج میثم قرار داد و گفت: یک همسر بیمار نمی‌تواند خواسته‌های همسرش را برآورده کند! به همین دلیل میثم نیز ازدواج کرده است. با شنیدن حرف‌هایی که انتظارش را نداشتم دیگر از مادرشوهرم نیز متنفر شدم چرا که من همسرم را عاشقانه دوست داشتم، اما او پاسخ سال‌ها دلسوزی و قناعتم را این گونه داد. حالا هم اگرچه پشیمان است، ولی توان پرداخت مهریه او را ندارد. با وجود این، من حاضرم خانه و خودرو را بفروشیم تا شر این زن از زندگی ام کم شود. از سوی دیگر نیز خوشحالم که هوویم به خاطر یک بیماری خاص نمی‌تواند باردار شود و در صورت بارداری خطر مرگ او را تهدید می‌کند...

اکنون نیز که این ماجرا لو رفته، هوویم که «شوکت» نام دارد مدام مزاحم زندگی ام می‌شود و به من فحاشی می‌کند.

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***