به گزارش سلام نو، خراسان نوشت:زن ۵۰ سالهای که به اتهام ضرب و جرح عمدی و توهین و فحاشی از همسرش شکایت کرده بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری توضیحاتی ارائه داد.
وی گفت: با آن که پدر و مادرم وضعیت مالی مناسبی داشتند و به تحصیل فرزندان خود اهمیت میدادند، من برخلاف دیگر خواهران و برادرانم علاقهای به درس و مدرسه نداشتم، به همین دلیل هم در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم و به خانه داری پرداختم تا این که پسرخالهام به خواستگاری ام آمد.
آن زمان ۲۲ بهار از عمرم گذشته بود که پای سفره عقد نشستم. علاقه عجیبی به «طاها» داشتم چرا که او جوانی مسئولیت پذیر و باوقار بود، اما طوفان سرنوشت خیلی زود طومار این عشق و علاقه را درهم پیچید. هنوز دو ماه بیشتر از آغاز دوران نامزدی ما نمیگذشت که همسرم سوار بر موتورسیکلت با یک دستگاه خودروی سواری تصادف کرد. وقتی پزشکان معالج با انجام آزمایشهای تکمیلی خبر دادند که «طاها» قطع نخاع شده است و باید تا آخر عمر ویلچرنشین باشد، بیمارستان دور سرم چرخید.
باورم نمیشد به همین راحتی زندگی ام تباه شود. خیلی از اطرافیانم پیشنهاد میدادند طلاق بگیرم و به دنبال سرنوشت خودم بروم، اما وجدانم اجازه نمیداد طاها را در این شرایط رها کنم. در دوراهی سختی قرار گرفتم. با خودم میاندیشیدم اگر من دچار قطع نخاع میشدم آیا طاها مرا به همین شکل رها میکرد؟ با آن که نامزدم اصرار داشت از او طلاق بگیرم و به دنبال آینده خودم بروم، اما بالاخره تصمیم گرفتم در کنارش بمانم.
حدود ۹ سال بعد به خاطر این که فرزندی نداشتیم پسر خردسالی را به فرزندی پذیرفتیم تا این زندگی صفای دیگری پیدا کند. با آن که «امید» را از پرورشگاه آورده بودیم، اما از همان لحظه اول مهرش به دلم نشسته بود و او را مانند فرزند خودم دوست داشتم. با این حال، دو سال بعد از این ماجرا، همسرم به یک بیماری روحی شدید مبتلا شد تا جایی که دیگر حتی پزشکان معالج نیز پیشنهاد میدادند از طاها جدا شوم.
دیگر چارهای برایم باقی نمانده بود و باید تصمیم نهایی را میگرفتم. بالاخره پس از مشورت با اطرافیان و خانواده همسرم از طاها طلاق گرفتم. شش ماه بعد از این ماجرا با «اتابک» آشنا شدم. همسر او فوت کرده بود و با دو فرزندش زندگی میکرد. مدتی بعد از این آشنایی، وقتی با پیشنهاد ازدواج او رو به رو شدم، ابتدا موضوع پرورشگاهی بودن «امید» را مطرح کردم. ما ۱۶ سال قبل به یکدیگر قول دادیم تفاوتی بین فرزندان مان قائل نشویم و همه آنها را فرزندان خودمان بدانیم. زمانی که قرار بود به عقد موقت اتابک دربیایم، به او گفتم نمیخواهم این راز را فاش کنم و پسرم بداند که فرزند من نیست!
با این شرط زندگی مشترک ما ادامه یافت، من هیچ مشکلی با دختر و پسر همسرم نداشتم و آنها را به خوبی تربیت کردم، اما پس از سالها زندگی، اکنون همسرم به فردی عصبانی و پرخاشگر تبدیل شده است تا جایی که با هر بهانه واهی مرا کتک میزند. حتی زمانی که با همسایگان دیگر مجتمع مسکونی جر و بحث میکند باز هم به سراغ من میآید و پرخاشگری میکند. پسرم نیز وقتی این رفتارهای او را میبیند، در برابر پدرش میایستد و از او میخواهد به من توهین نکند و مرا کتک نزند. اما اتابک که از طرفداری پسرم خشمگین میشود قصد دارد راز پرورشگاهی بودن او را فاش کند.
همسرم میگوید او باید جایگاه خود را بداند و بفهمد که نباید انتظار زیادی از من داشته باشد. اتابک معتقد است باید از پررویی امید بکاهد تا بداند که او را برای رضای خدا بزرگ کرده است! اما من به دست و پایش میافتم و التماس میکنم تا زمان برگزاری آزمون سراسری چیزی به پسرم نگوید چرا که دچار ناراحتیهای روحی و روانی میشود! به همین دلیل اتابک بعد از یک مشاجره لفظی و درگیری، من و فرزندم را از خانه بیرون انداخت و حالا دوباره اشک ریزان به دامان مادر پیرم پناه برده ام.