حادثه عاشورا منحصر به یک زمان و مکان خاص نیست. عصر روز دهم، آغاز یک دو راهی برای بشریت بود. عاشورا فقط یک جنگ نبود، یک ایدئولوژی بود برای حذف هر چه که هایل میان خیر و شر است. عاشورا برزخ خوبی و بدی را از بین برد و دو جبهه خیر و شر را آشکار ساخت. دو جبهه خیر و شر که مرز آنها از مو باریکتر است.
کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست
فرق این هر دو به نزدیک خرد آسان نیست
سنایی
شاید به جرئت عجیبترین اتفاق تاریخ واقعه عاشورا بود. نه تنها از دید یک مسلمان، بلکه از دریچه نگاه تاریخی، پژوهشی، فلسفی، عرفانی، جامعهشناسی و روانشناسی برای تمام کسانی که به دنبال سرنخهای صلح و مهر در وانفسای سردرگمی بشریت هستند؛ واقعه عاشورا قابل تامل است.
فلسفه عاشورا با گودال قتلگاه تمام نشد، این حکایتی که با ریختن خون مهر آغاز شد با ریختن خون قهر تمام می شود! برای درک فلسفه این سوگواری و روانشناسی عاشورا، پیش از هر چه لازم است با فلسفه شهادت آشنا شویم. شهادت برای کسانی که خارج از گودال عاشقی هستند کار بزرگی است ولی برای عاشقی که آغشته به خاک و خون است و در طوفان عاشقی غرق گشته است کار بزرگی نیست. عاشق حقیقی هیچگاه نمیگوید من حتی جانم را فدای معشوق میکنم چون جسم اولین و ناچیزترین چیزی است که عاشق در راه معشوق فدا میکند. به قول امیرالمونین (ع):
خداوندا از میان چیزهای با ارزش زندگی ام، جانم نخستین چیزی باشد که از من میستانی مبادا پیش از جانم؛ انسانیتم، شرافتم و عدالتم را گرفته باشی و آن دم تفالهای باشم که تو جانم را میستانی!
جان به جان آفرین تسلیم نمودن و جان پیش جانانه بردن زیره به کرمان بردن است. ما که خارج از گودال عاشقی تماشاگر شهادت هستیم، آن را کاری شگرفت و بزرگ میبینیم ولی برای عاشق حقیقی اینگونه نیست.
عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
(سنایی)
حماسه حسین بن علی (ع) یک عاشقانه پرشور در دشت بلا بود. در گودال قتلگاه همه در هیاهو بودند و امام حسین در عشقبازی.
این عروسیست که از حُسن رخش با تن تو
گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست
(سنایی)
هیاهو برای کسانی است که خارج از گودال هستند ولی وقتی از حضرت زینب میپرسند:《آن روز در دشت بلا چه دیدی؟ میگوید:《هیچ ندیدم جز زیبایی.》 و این زیبایی چه بود که حسین در گودال قتلگاه چشم از جان و جهان بست؟ آن روز درون گودال تاریک که تا زانو غرق خون بود و حسین چون ماهی از آب برون افتاده در خون میغلتید چه دید؟ آن روز حسین چه دید که دیگر دست از شمشیر کشید و چشم از جان و جهان فرو بست؟
شاید این سوال ۱۴۰۰ سال است که چالش فلسفه عاشوراست. آن زیبایی که خواهر داغدیده حسین میگوید چیست؟ به راستی اگر خدا میخواست آن روز حسین بن علی کشته شود پس ثواب عزاداری برای او چه دلیلی دارد؟ اگر خدا نمیخواست او کشته شود چرا نجاتش نداد؟
چون حسین سفینهالنجاه است. کشتی نجات، حسین است. حسین آیینه بود، آیینه ذات واقعی مردمان. حسین ترازوی خوبی و بدی بود. حسین مرز خیر و شر را آشکار کرد. کسانی حسین را کشتند که پایشان خارهای مسیر حجاز موقع طواف را حس کرده بود و روزهای از آنها قضا نشده بود و سجادههایشان بلند بود و شبهایشان همراه قرآن بود و از سجده فراوان به پیشانی پینهها داشتند. آری زیباست وقتی ذات آدم ها در آیینه حسین پیدا میشود که چطور همان جماعتی که پشت علی اقتدا میکردند کمینگاه ابنملجم بودند. حسین آشکار کرد هنوز در مسجد کوفه صفوف نماز مسلمانان کمینگاه ابنملجم هاست. فلسفه عاشورا اینجاست که خداوند درست در قلب تاریخ آیینهای میگذارد و نشان میدهد همان جماعت متمدن و متدین وقتی ذاتشان آشکار میشود چطور تبدیل به گرگهای گرسنه و بیابانی میشوند و آیینه را میشکانند. روز عاشورا آیینه بشریت را شکاندند تا بتوانند به تزویر دیرینه خود ادامه بدهند و به نام شر و مصلحت و دین، حقیقت را بکشند. وقتی در ظهر عطش حسین بن علی (ع) فریاد میزند:《هَل من ناصر ینصرنی؟ آیا یاوری هست تا مرا یاری کند؟》 مخاطبش کیست؟
در آن دشت بلا که تا چشم کار میکند گرگها ایستادهاند و کِل میکشند و با شمشیر در دریای خون پایکوبی میکنند امام حسین انتظار کمک از چه شخصی را دارد؟
آیا فرزند حیدر کرار در لحظه آخر برای نجات جانش کمک خواسته است؟ مگر میشود کسی که آرزوی دیرینش شهادت عاشقانه بوده، در لحظه دیدار و موقع وصل و لقا کمک بخواهد؟ مگر میشود کسی که خود کشتی نجات است برای رهایی از طوفان غریق بجوید؟
آن روز حسین چشم انتظار از این جهان فروبست و به گذرگاه تاریخ رو کرد و فریاد زد:《آیا کسی هست که مرا یاری کند؟》 فریاد حسین در ادوار مختلف تاریخ پیچید. از هزار و چهارصد سال پیش تا کنون فریاد:《هل من ناصر ینصرنی؟》 او در گوش نسل به نسل بشریت پیچیده است که ای مردمان، من کشتی نجات هستم با یاری من خود را یاری کنید و نجات دهید. بشریت را از تزویر و ظلم و ریا نجات دهید. جسم من که صدپاره به خون شسته شد ای آیندگان آیا کسی هست تا به خون فرزند زهرا مدیون نباشد؟ تفکر مرا، اندیشه مرا، هدف مرا و شرف مرا یاری کنید. در قبال ظلم سکوت نکنید. بر کوچکترین ستم چشم نبندید. حق ظالم را به ترحم و حق مظلوم را به منفعتطلبی نادیده نگیرید. ای آیندگان آیا کسی هست اندیشه مرا یاری کند؟
شخصیتهای کربلا، سکانسهایی میسازند که گاه سرشار از پارادوکس است. شخصیتی مثل عمر بن سعد که تا روزهای اخر، خدا و خرما را با هم میخواست. از یک طرف شرم داشت که خاندان رسول خدا را به خاک و خون میکشد از طرفی هوای حکومت ری در سر داشت. انسان همیشه قدرت انتخاب و اختیار دارد. همه با قدرت اختیار به دنیا میآییم ولی هر انتخاب ما در زمان حال روی انتخابهای ما در آینده تاثیر میگذارند و ما خودمان با انتخابهای قبلی گزینههای پیشرو را کمتر و کمتر میکنیم. گاهی تعلل کردن باعث میشود تا روزگار بجای ما تصمیم بگیرد و انتخاب کند. عمر سعد اینگونه شد، روزگار حق انتخاب را از او گرفت و در جبههی مقابل حق ایستاد.
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب ها
(مولانا)
در طرف مقابل عمرسعد، حر بن یزید ریاحی بود. کسی که اولین نفر راه را بر کاروان حسین بست. او هم در کشاکش درونش آشفته بود. او هم در گرداب درونش حیران بود که کدام را برگزیند اما راه سبز به سرمنزل مقصود را یافت و چکمههایش را پر از خاک کرد و بر گردن افکند و با سری سر به زیر و پیشانی پر از عرق شرم به نزد حسین رفت.
حسین تشنهترین عاشق دوران بود ولی آیا به راستی حسین بن علی تشنه آب بود؟ حسین غرق در چشمه نامتناهی عشق بود که از ازل تا ابد جاری است، حسین همان ماهی دریایی بود که در آب غرق است و از آب سیراب نمیشود. حسین هر لحظه در طلب عشقی فراتر گامی فراتر بر میداشت و این فلسفه عاشوراست که غرق عشق باشی و باز تشنه لب در تکاپو باشی!
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هر که بی روزیست روزش دیر شد
(مولانا)
ما بعد از هزار و چهارصد سال در کوچه و پسکوچههای این شهر صدای فریاد جانان را میشنویم که میگوید آیا کسی هست مرا یاری کند؟ آنچه که گذشته است تاریخ عاشوراست و آنچه که مانده است فلسفه عاشوراست. نگاه عاشورایی است که در قبال عدالت تبعیض نمیشناسد. ادب عاشورایی است که سبب میشود در قبال کوچکترین ظلمها سکوت نکنیم. پس این آداب عاشورا نباید به عادات عاشورا تبدیل شوند. عشق، اشک میآورد ولی نباید اشک جای عشق را بگیرد. عزاداری حسینی فقط شور حسینی نیست، فقط سیاه پوشیدن و سیاه بستن و غم خوردن نیست. عزاداری عاشورا در گرو تعادل بین شور حسینی و شعور حسینی است. شور بدون شعور، طبل توخالی است و شعور بدون شور حکایت زنبورهای بی عسل است. باید فلسفه عاشورا را شناخت. باید دانست که طریق عاشقی خطرناک است و عاشق بیپرواست که از تشنگی در این راه سیراب نمیشود! عاشق حقیقی در طلب معشوق خود خون بر کف میریزد تا از یار خونبها بگیرد و پاسخ معشوق ابدی به عاشقانش این است:
من خود خونبهای شما هستم!
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
(حافظ)
یادداشت از: محمدرضا حقدوست
نظرات