به گزارش سلام نو به نقل از انتخاب؛ نزدیک به چهل روز پس از درگذشت آیتالله طالقانی، ولیالله چهپور پدر عروس ایشان که آیتالله آخرین ملاقات خود یعنی دیدار با سفیر شوروی را در منزل او (در خیابان ایران) انجام داد، دربارهی نحوهی آشنایی با مرحوم طالقانی، و نیز لحظات آخر زندگی ایشان به خبرنگار مجلهی اطلاعات هفتگی (شمارهی ۱۹۵۹، جمعه ۲۷ مهر ۱۳۵۸، ص ۶) چنین گفته است:
من در خیابان امیرکبیر مغازه دارم. آقای غیوران که در مجاورت مغازهی ما او هم صاحب فروشگاهی بود ایشان به دلیل آشنایی که با خانوادهی ما داشتند و ما را میشناختند پا پیش گذاشتند و مقدمات ازدواج دخترمان را با آقای محمدرضا طالقانی پسر کوچک «آقا» فراهم آوردند. در روزهای اوج انقلاب داماد من یعنی پسر کوچک آقا به اتفاق یکی از دوستانش به نام آقای «جواد بافقی» مسئولیت مهمی را به عهده گرفته بودند و سربازان و نظامیانی را که به فرمان امام پادگانها را ترک گفته بودند مورد حمایت قرار دده و از نظر مادی و معنوی از آنها مراقبت و حمایت مینمودند.
این محل مدتها بود که به صورت دفتر آیتالله درآمده بود... گفتم که آقای غیوران مقدمات آشنایی ما را با خانوادهی آقا فراهم آورد. البته ما قبلا ارادت به آقا داشتیم و در مسجد هدایت از فعالان راه و مشی آیتالله بودیم اما نسبت فامیلی ارادت ما را محکمتر نمود. این آقای غیوران همان شخصی بود که در رابطه با ترور ۲ مستشار آمریکایی همراه با ده نفر دیگر دستگیر و به اعدام محکوم شد که بعدها یک درجه تخفیف گرفت و اکنون که از برکت انقلاب از زندان آزاد شده است یک سمت بدنش را از دست داده زیرا در اثر شکنجههایی که در ساواک متحمل گردیده نیمی از بدن ایشان فلج شده است.
آخرین ملاقات با پدر طالقانی
جلسهی آن شب [آیتالله طالقانی با سفیر شوروی] بیشتر جنبهی مناظرهی ایدئولوژیکی را داشت و علاوه بر من، آقایان مجتهد شبستری، گلزاده غفوری، اسماعیلزاده و شانهچی نیز حضور داشتند. سفیر شوروی مدتها بود که تقاضای ملاقات با آیتالله طالقانی را داشت و سرانجام آقا وقت ملاقات دادند و به من هم گفتند که چون مجتهد شبستری و گلزاده غفوری برای شرکت در کنفرانس مسلمانان شوروی عازم این کشور هستند تلفن بزنید تا آنها هم در این جلسه شرکت نمایند. به هر حال راس ساعت ۹.۵ شب بود که آقایان آمدند و مذاکرات «آقا» با سفیر شوروی آغاز شد. آنچه من از این ملاقات به یاد دارم این بود که سفیر شوروی به «آقا» میگفت: «حضرت آیتالله، ما در برابر اسلام و جمهوری اسلامی نه جبههگیری داریم و نه دخالتی. [در] مبارزه با امپریالیزم، صهیونیزم و نیز در حمایت از مستضعفین ما با اسلام همعقیده هستیم و به همین دلایل است که کمونیزم در برابر اسلام نمیایستد.» من چون مرتب برای آوردن وسایل پذیرایی در رفت و آمد بودم از همهی مذاکرات مطلع نشدم...
پس از پایان مذاکرات بود که با رفتن میهمانان ما شام چلومرغ درست کرده بودیم «آقا» مقداری خوردند و گفتند شام خوبی است اما افسوس که من نمیتوانم از آن زیاد بخورم زیرا چون شبها باید از غذاهای ساده استفاده کنم...» پس از آنکه آقا رفتند به اتاق خودشان در طبقهی دوم برای خوابیدن، لحظاتی نگذشته بود که دیدم صدای آقا از طبقهی دوم میآید، فورا خودمان را به اتاق آقا رساندیم. آقا اظهار داشتند: «مثل اینکه من سرما خوردهام و قفسهی سینهام درد میکند» و گفتند: «اگر روغن سرماخوردگی داری بیاور و قفسهی سینهی مرا چرب کن و ماساژ بده.» ما در منزل روغنی داشتیم به نام «ابوفاز» که مال مکه است فورا از آن آوردیم و سرگرم ماساژ سینهی آقا شدیم به طوری که از زیر گلو تا کمر آقا را ماساژ دادیم. بعدا آقا گفتند: «زیر سینهی مرا فشار بیشتری بدهید» و یک شال بزرگ آقا داشت که به خواست خودشان زیر سینهشان را بستیم. البته قبل از آنکه این کارها را بکنم به آقا پیشنهاد کردیم که دکتر برایشان بیاوریم ولی آقا از این پیشنهاد حتی ناراحت شدند و گفتند: «دکتر نمیخواهم» ولی معالوصف من به پسرش یعنی محمدرضا تلفن کردم و ایشان دکتر آورد.
من همچنان سرگرم مراقبت از آقا بودم... آقا گفتند: «برو بخواب.» بعد قرص مسکن خواستند که برایشان فراهم کردم. بعد خوابیدند. چند لحظهای که گذشت دیدم «آقا» به سختی خُرخُر میکند... گفتم شاید آقا چون به پهلو خوابیده است به خرخر افتاده به همین خاطر ایشان را صدا کردم تا طاقباز بخوابد شاید تنفس ایشان بهتر بشود اما دیدم جواب نمیدهند! گفتم شاید به خواب رفتهاند به همین دلیل سعی کردم خودم ایشان را برگردانم. پایشان از تخت آویزان شده بود، دست زدم که پایشان را روی تخت بگذارم دیدم پای ایشان مثل اینکه بیحس شده است، فورا سوار اتومبیل شدم و به بیمارستان ایرانشهر رفتم، اما بیمارستان ایرانشهر دکتر نداشت، فورا رهسپار بیمارستان شفا یحیائیان شدم و کپسول اکسیژن و پرستار آوردم قبل از من نیز محمدرضا دکتر آورده بود. وارد منزل شدیم.
خبر ضایعهای را که روی داده بود به ما دادند و گفتند آقا تمام کرده است! به مهندس بازرگان و صباغیان تلفن کردیم و بقیهی قضایا را هم که همه میدانند و در جراید درج شده بود...
نظرات