سلام نو - سرویس گردشگری: تخت جمشید یا حافظیه، برج آزادی یا بند عباس فرقی ندارد؛ مکان همان مکان است و نقطه تفاوت تنها در آدمها، نگاهها و روایت آنها است. در بخش تازه سلام نو روایت آدمها از شهرها، مکانها و آدمها را با هم میخوانیم. این روایت نسا لطف زاد پاک* از نقش جهانِ اصفهان است. لحن، ادبیات و شیوه نوشتن استاندارد نویسندگان است و سلام نو برای حفظ حس و حال متن دخل و تصرفی در آن ندارد.
انگاری خود اون عمارت، اون کاسه مسی که روش نقش و نگار هست یا اسب سیاه مو بلندی که بارها دور میدون دور زده تا آدما ساختمونا رو تماشا کنن اما خودشو نه و همین طور اون کالکسه مشکی با چرخهای قرمز که دردش گرفته از اینکه اینقد مسافرا روش نشستن و هیچوقت ازش تشکر نکردن که " ممنونم بهمون سواری دادی و این میدون قشنگو نشون دادی " داشتن حرف میزدن و گلایه میکردن و ما همه بی توجه به اون ها پی دلخوشی خودمون بودیم.
اون لحظه متوجه نشدم دارن حرف میزنن، ناراحتن یا شایدم خوشحال اما بعدش که به عکسا نگاه کردم دیدم آره داشتن با نگاهشون خیلی چیزا رو منتقل میکردن اما اونقدر سر و صدا زیاد بود و هر کسی یه طرفی اون یکی رو میکشید کنار که بیا ازم عکس بگیر، بدو بریم سوار کالسکه شیم، راستی بریم بالای عمارت هم عکس بگیریم که صدا و چهره اونا لابهلاشون گم میشد.
نه که دلم نخواد با قشنگی ها عکس بگیرم اما انگاری دوس داشتم خودشون تنها دیده بشن، بدون ما آدما، شاید اونا هم یه عکس تکی میخواستن چرا اینو بهشون نمیدادم؟!
رفتم کنار حوض بزرگ میدون، نگاهش کردم ، اونم که داشت فقط انعکاس ماهارو نشون میداد یا انعکاس همین ساختمونای پر نقش و نگار رو.
اون از همه تنهاتر بود چون هیچوقت خودشو نمیدید، نمیدونست چقد زیباس یا هم اینو فهمیده بود که میتونه به هر شکلی که میخواد دربیاد، یه دختر کوچولو با پیرهن صورتیش، یه گربهی خال خالی که اومده تا تشنگیشو برطرف کنه یا گنبد آبی منبت کاری شده که همونجور ثابت وایستاده بود و به نقش خودش تو حوض نگاه میکرد و شاید اونم داشت قربون صدقه خودش میرفت.
تا حالا فکر کردی همشون دارن با نگاهاشون باهامون حرف میزنن؟
فکر میکنم وقتی بهشون خیره میشی میشه کاملا حسش کنی که چقدر حرف برای گفتن دارن از این زیباییهای چشم نواز که بگذریم میرسیم به بالای عمارت که بعد از بالا رفتن از پلههای مورب و ناجور تو یه مسیر تاریک و نور کم، قراره اینبار همهی جزئیات رو به صورت کلیات ببینیم.
مادر و پدرم پایین کنار خالهام که مشکل زانو داره نشستن، همین که میرسم بالا، بدون توجه به آدمای اطرافم، عین بچههای ۵،۶ ساله که ذوق کردن داد میزنم بابا و اون برمیگرده و دستشو برام تکون میده همهی اون قشنگیا الان وسیع تر و کامل تر به چشم میان و همهی آدما کوچیک و ناچیز و گم وسط این میدون بزرگ اصفهان.
*نسا لطف زاد پاک هستم، ۲۳ ساله، دانشجوی کارشناسی اتاق عمل دانشگاه آزاد یزد. علاقه مند به عکاسی، سفر، شعر، رمان کلاسیک. توی راه نوشتن تازهکار هستم و سعی میکنم هر روز خلاق تر و بهتر بشم. اینجا با شما از تجربههای سفرم میگم.
نظرات