از این قسم تفریحات در مدت شبانروز به اقسام مختلف برای این خانمها موجود بود . . . هیچ کدورتی، هیچ زحمتی، هیچ دردی در تمام سال به ملاقات آنها نمیرفت. و من یقین دارم اگر کسی از آنها میپرسید زحمت چیست؟ با یک تعجب فوقالعاده نگاه کرده نمیفهمید چیست. و همین قسقتی ستارۀ اقبالشان غروب کرد و پس از قتل سلطان از سرای خارج شدند، در مدت اندکی تمام مردند . . .
این خانمها اغلب دونفر سهنفر با یکدیگر دوست و رفیق بودند. اغلب روزها را به مهمانی و بازی لاسکنه و صحبتها و خندهها به شام میرساندند (لاسکنه صورتهای مختلف الوان مضحک است که از مقوا درست میکنند). همیشه میل داشتند در تزئین و لباس بر یکدیگر سبقت داشته، خود را فوقالعاده جلوه داده، جلب نظر شاهانه را بنمایند.
عصرها دو سه ساعتی را مشغول توالت و لباسهای رنگارنگ الوان بوده، خود را مثل ربالنوعها ساخته و به حضور حضرت سلطان میرفتند. ولی امتیازی مابین هیچکدام در پیشگاه حضرت سلطان نبود؛ مگر یک نفر از آنها که محبوبالقلوب و بیاندازه طرف توجه بود. این زن جوانی بود بیست ساله، قدبلند، با موهای سیاه بشرۀ [پوست] لطیف سفید. چشمها بیاندازه قشنگ و مخمور. مژهها برگشته و بلند. خیلی خوشمشرب؛ خوشسلوک. با تمام مراحم سلطان متواضع، فروتن، مهربان و خیلی ساده و بدون آرایش. پدرش باغبان، از تحصیل تمدن به کلی عاری.
اشخاص بدخواه و آن کسانی که به او رشک میبردند و نمیتوانستند با او در مقام عناد برآیند، او را پس از قتل سلطان متهم و لکهدار نمودند؛ لیکن من دامن او را از این گناه بری میدانم . . .
نظر شما