دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
تفسیر فال حافظ
تعبیر غزل شماره 211 این است؛
کسی را دوست می داری ولی او روی خوش به تو نشان نمی دهد و پیوسته تو را تهدید کرده و آزار می دهد اما تمام اینها ظاهری است. او قصد امتحان تو را دارد و در باطن به تو علاقه مند است. عشقی که داری را با پول و مال دنیا عوض نکن که ارزش آن بیش از اینهاست.
نظر شما