می توانم تصور کنم هشتاد ساله ام و هنوز حافظه ام کار می کند.
هشتاد سالگی را دوست خواهم داشت درست همان طور که این روزها را دوست دارم.درست همانطور که تمام این سالها با تمام دردها و اندوه ها، زندگی ام را دوست داشتم.
می توانم تصور کنم بدنم خم شده است و آهسته آهسته راه می روم و بیشتر از این که آسمان و ابرها را ببینم، زمین و سنگ ها را می بینم و شاید این همان داستان باشکوه پیر شدن باشد.
این که آرام آرام برای به زمین پیوستن آماده می شوی.حتی چشمانت هم بیشتر زمین را می بیند تا آسمان.
فکر می کنم ارتباطی وجود دارد بین از دست دادن نیروی جسم و بیشتر شدن نیروی ذهن.
انگار ته مانده نیروی بدن که عصاره ی تمام تجربیات و درد هاست و از تمام آن انرژی های جوانی گران بهاتر است، می رود جایی لابه لای افکار و فلسفه ی ذهنی مان پنهان می شود و آن جا منتظر تولدی دوباره است.
تولد در چه قالبی نمیدانم هنوز. ولی احتمالا برای من تولد در قالب کتاب و یا آموزش یافته هایم به نوه هایم خواهد بود.
می توانم تصور کنم به آرامی با عصایی در دست در امتداد درختانِ ولیعصر راه می روم و با خود فکر می کنم خوب دارد تمام می شود.
همینطور که صدای ضربه های عصا به زمین،جلو رفتن آهسته ام را نشان می دهد به یاد تمام این روزها می افتم.
پونه مقیمی یکی از روانشناس های بالینی است که در خصوص مسائل روانشناسی زیبا و بی پیرایه می نویسد و تنها بودن را نقص نمی داند و تلاشش برای بالندگی و رشد و تغییر نگرش افراد است؛ به همین خاطر ما در صفحه هشتگ پونه مطالب زیبای او را با شما همراهانِ سلام نو به اشتراک می گذاریم.