غزل شماره هفتاد و چهارم
شراب از دست خوبان سلسبیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست
نمیدانم رطب را چاشنی چیست
همیبینم که خرما بر نخیلست
نه وسمست آن به دلبندی خضیبست
نه سرمست آن به جادویی کحیلست
سرانگشتان صاحب دل فریبش
نه در حنا که در خون قتیلست
الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیلست
هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویلست
کمندش میدواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میلست
چو مور افتان و خیزان رفت باید
و گر خود ره به زیر پای پیلست
حبیب آن جا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیلست
ز ما گر طاعت آید شرمساریم
و ز ایشان گر قبیح آید جمیلست
بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بیبدیلست
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست
غزل شماره هفتاد و پنجم
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست
غزل شماره هفتاد و ششم
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
آنست آدمی که در او حسن سیرتی
یا لطف صورتیست دگر حشو عالمست
هرگز حسد نبرده و حسرت نخوردهام
جز بر دو روی یار موافق که در همست
آنان که در بهار به صحرا نمیروند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکمست
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرمست
گر خون تازه میرود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهمست
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست
ممسک برای مال همه ساله تنگ دل
سعدی به روی دوست همه روزه خرمست
غزل شماره هفتاد و هفتم
بر من که صبوحی زدهام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است
هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پری چهره تمام است
برخیز که در سایه سروی بنشینیم
کان جا که تو بنشینی بر سرو قیام است
دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دام است
با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرام است
با محتسب شهر بگویید که زنهار
در مجلس ما سنگ مینداز که جام است
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نام است
دردا که بپختیم در این سوز نهانی
وان را خبر از آتش ما نیست که خام است
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است
غزل شماره هفتاد و هشتم
امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت میگذرد یا نسیم باغ
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است
شیرین به در نمیرود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است