اشاره میکند قند بردار
میگویم حواست کجاست؟
باز یادت رفت؟
چایِ آخر شب را
باید با قند چشمانت نوشید...
میگوید حواسم سرِ جایش بود
سر جایش بود تا وقتی که آمدی لب پنجره
میگوید اینگونه که دستت را فرو میکنی در جیب و زل میزنی به ماه....
میروم وسط حرف هایش و میگویم
من کِی زل زدم به تو جانم؟
حرفش را ادامه نمی دهد
یقه ی پیراهنم را مرتب میکند
دستش را دور کمرم حلقه میزند و سرش را میگذارد روی سینه ام...
چشمانم را میبندم و عمیق نفس میکشم
بوی باران...بوی موهایش...بوی ماه
+چرا نمیخوابی؟
_فکرم مشغوله؟
+مشغول به چی؟
_به همه چی...
+همه چی یعنی چی دقیقا؟
_دارم به تو فکر میکنم...!
من رویاهای زیادی در سر دارم!
میخواهم نویسندهء بزرگی شوم که جهان از خواندن نوشته هایش انگشت به دهان بماند...!!
میخواهم مانند کریستوفرنولان فیلمنامه های راز آلودی بنویسم که هر مخاطبی را جذب کند...!
آنقدر پرمحتوا بنویسم که شخصِ استیون اسپیلبرگ از من درخواست همکاری کند!
مثل آلفرد هیچکاک به عنوان نابغهء فیلم سازی معرفی شوم!
مانند جان فورد عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما را بدست آوردم!
من حتی مثل فرهادی به اسکار هم می اندیشم...!
این ها را رها کن..!
این ها همه فرعیات است...!
بنشین آن رویای اصلی را برایت بگویم!
آن رویای شیرین تر از عسل!
یک صبحِ بارانی تو از راه برسی و از شدتِ باران موهایت کاملا خیس شده باشد...
بنشینی جلوی آیینه و ...
من موهایت را خشک کنم...
بویِ موهایت بپیچد در اتاق و پلکهایم را محکم رویِ هم بفشارم و با تمام وجود نفس بکشم....
وقتی چشمانم را باز میکنم تو از آیینه زل زده باشی به من!
و چه کار سختی دارم من!
محوچشمانت شده ام که هیچ....
باید حرفِ نگاهت را هم بخوانم......!
من هم مثل توام رفیق
با هر کسی همانگونه رفتار میکنم که با من رفتار کند!
هر چند همیشه برعکسش اتفاق می افتد!
خودت هم نمیدانی چرا !
اما اگر کسی بد اخلاقی کند، کم توجهی کند، مغرور باشد....تو همان اندازه بیشتر خوش اخلاق میشوی و بیشتر توجه میکنی و غرورت را زیر پا میگذاری...
اما نکنیم این کار را...
حواسمان جمع باشد با هر کسی همانگونه رفتار کنیم که با ما رفتار میکند.
میدانم رفیق...تو از خانواده ی با اصالتی هستی و الان ناخواسته فلش بک میزنی به حرف های پدر مادرت به حرف های معلم دبستان ات....
همیشه گفته اند مهربان باش،احترام بگذار، خوب باش...!
اما دوره زمانه و آدم هایش وادارت میکنند خلاف عقایدت عمل کنی.
سرت را به علامت تایید تکان دادی نه؟؟
قشنگ میفهمی چه میگویم....من و تو تاوان خوب بودنمان را داده ایم
تاوان شکستن غرورمان را...
برای همین است حالا با احتیاط پیش میرویم...حالا دیگر سخت دل میبندیم و حواسمان هست دست احساسمان رو نشود!
خوب نیستا...به خدا خوب نیست...گاهی دلت میخواهد فریاد بکشی فلانی من از تهِ تهِ تهِ دلم دوستت دارم...دلت میخواهد ابراز کنی هر چه در دل داری...دلت میخواهد اما یک لحظه ترمزِ زبانت را میکشی...با خودت میگویی نکند سوءاستفاده کند از احساساتم!
راستش اینگونه شده!
اینگونه که بعضی ها فقط می آیند که از تو سوءاستفاده ی احساسی کنند...خلأ احساساتشان را پر کنند
اصلن هم مهم نیست چه بر سر تو می آید...اصلا هم مهم نیست که تو بازیِ خودخواهانه ی آن ها را جدی گرفته ای...
حالا دیگر شاید یک سونامی لازم است برای اینکه درونمان اتفاقی بیافتد...برای اینکه شاید دوباره واژه ی دوستت دارم درونمان زبانه بکشد...
محتاط شده ایم و نمی دانم خوب است یا بد !
فقط من هم مثل توام رفیق
با هر کسی همانگونه رفتار میکنم که با من رفتار کند...به غرور آدم ها پروبال نمی دهم...!
#علی_سلطانی
اولین صبح جمعه ی زمستان باشد ....
باز کردن پنجره با تو
دم کردن قهوه با تو
بیدار کردن من هم با تو
برای چشمهایت شعر سرودن با من !
نواختن پیانو با تو
زمزمه کردن شعرهایم با تو
نگاه ویران کننده با تو
بافتن موهایت با من!
انتخاب مقصد با تو
انتخاب مسیر با تو
انتخاب موزیک هم با تو
قصه ساختن از جاده خیس و عطر نفس هایت با من !
ایستاده ام به تماشایِ سکوتِ شهر
ایستاده ام به تماشای آسمان پس از باران
میخواهم چشمانم را ببندم و عمیق نفس بکشم که لیوانِ چای را مقابل سینه ام میگیرد