دلتنگی حسی ست که گاهی در میان شلوغی های دنیا و گاهی در تنهایی و عالم خود به سراغ آدم ها می آید.گاهی در اوج خنده و گاهی در اوج تلخی و غم ها.
در هَشتَگ دل تنگیِ سلامِ نو نوشته های نویسنده های معاصر را به اشتراک می گذاریم. نوشته هایی که از جنس دلتنگی هستند و غم و شادی ها و لحظه به لحظه آدم ها را بیان می کنند...پس با ما همراه باشید...
در این هشتگ دل تنگی، نگاهی به دست نوشته های علی سلطانی می کنیم...
#علی_سلطانی
تا حالا شده عاشق شخصیت اصلی یه فیلم بشی؟
یه فیلم رو انقدر با دقت نگاه کنی که تک تک دیالوگ هاش توی ذهنت بمونه
تک تک پلان هاش جلوی چشمت باشن،
تا یه مدت طولانی هر چیزی که ببینی تورو یاد اون شخصیت میندازه،
کتاب ببینی یاد نحوه ی کتاب خوندنش میفتی، لیوان ببینی یاد طرز آب خوردنش
حتی وقتی تنهایی داری قدم میزنی یاد راه رفتنش!
شاید مسخره به نظر برسه اما باید عاشق شخصیت اصلی یه فیلم باشی تا بفهمی من چی میگم،
درست از اون لحظه که کلمه ی پایان روی صفحه نقش میبنده فکر و خیال تو شروع میشه،
رخشید مثل شخصیت اصلی یه فیلم پرتنش و اضطراب بود که منو غرق خودش کرده بود،
من با تک تک مویرگ های چشمم نگاهش میکردم
وقتی حرف میزد با تمام سلول های بدنم صداشو گوش میدادم،
یه سوپر مارکت سر کوچه ی خوابگاهمون بود که فروشنده ی خیلی فضولی داشت،
اون رخشید رو نمیشناخت، از مدل حرف زدنش، تیکه کلامش و نحوه ی خندیدنش چیزی نمیدونست
یه شب که رفته بودم مغازش خرید کنم،
گفت این تیکه کلام خنده دار چیه که تازگیا افتاده تو دهنت؟ یهو خندم گرفت
از زیر عینک نگاهم کرد گفت مدل خندیدنتم عوض شده که،
بازیگر شدی ناقلا؟ توی نقشت فرو رفتی هان؟
همون لحظه چشمم خورد به ویترین مغازه،
توی رفلکس شیشه، لابه لای اجناس خودم رو دیدم،
خودم که تو نقش رخشید فرو رفته بودم،
تو نقش پر نقش و نگار چشمهاش که از وقتی با دلشوره نگاهم میکرد
من رو از من گرفته بود و تبدیل کرده بود به اون...
حالا اگه توی یه روز ده بار یه صندلی رو ببینم یاد طرز نشستنش رو به روم میفتم،
همین الان که تو زل زدی به من و داری نگاهم میکنی یاد زل زدن و نگاه کردن رخشید افتادم که وقتی آخر شب براش حرف میزدم چشم از چشمم برنمیداشت،
میتونستم فکرش رو بخونم
وقتی اون مدلی زل میزد بهم داشت به این فکر میکرد که این پسره دیوونست،
توام فکر میکنی من دیوونه ام؟
کسی که درباره ی پول و دستمزدش زیاد اصرار نمیکند و خیال میکند دیگران انصاف دارند احمق نیست، مناعت طبع دارد
کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست، منظم و محترم است
کسی که به دیگران اعتماد میکند و آنها را به خانه اش راه میدهد و صمیمانه و دوستانه رفتار میکند، احمق نیست،
متواضع و مهربان است
کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمی گوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست، کریم و جوانمرد است
کسی که در مقابل بی ادبی و بی شخصیتی دیگران با تواضع و محترمانه صحبت میکند و مانند آنها توهین و بددهنی نمیکند، احمق نیست مودب و با شخصیت است...
امشب مجبور شدم با تاکسی برم کرج
تاکسی که نبود اون ساعت اما یه تعداد سواری هستن که توی اون خط کار میکنن
نشستم صندلی عقب و یه خانم کنار من نشست
از همون اول که نشست توی ماشین احساسِ ناامنی میکرد
هر چقدر که جا داشت ازش فاصله گرفتم که آرامش داشته باشه
چند دقیقه بود راه افتاده بودیم که تلفنش زنگ خورد و بعد از تموم شدن تلفنش دو نفر مسافر مرد که توی ماشین بودن شروع کردن این دختر رو غیر مستقیم با حرفاشون اذیت کردن
راننده هم بدش نمیومد و هر از چندگاهی یه تیکه ای مینداخت
تمام پوست لبم رو کنده بودم از حرص تا اینکه دیگه طاقت نیاوردم و توپیدم به راننده که غلط میکنی اجازه میدی این دوتا مرتیکه مزاحم دختر مردم بشن
زورش به حرفام نمی رسید و عاقبت دستی رو کشید
تلفاتی که من دادم چندتا دکمه پیراهن بود وُ بند ساعت
اما هیچکس که نمی دونه اون دختر و امثالش هر روز توی این خیابونای نا امن چقدر تلفات روحی میدن و چقدر اذیت میشن
میخوام یه چیزی بهت بگم پسر
خوب گوش بگیر
هر دختری که ساعت ده شب به بعد بیرون از خونه بود مشکل نداره، شاید شرایط کارش اینه
و به شغلش نیاز داره
هر دختری که مانتوی جلو باز پوشید ودلش خواست آرایش کنه و لاک بزنه، مورد نداره
انتخاب و سلیقه ش اینه
مگه دم از آزادی نمی زنیم؟
آدما حق دارن آزاد باشن
هر دختری که باهات حرف زد و بهت لبخند زد قصد خاصی نداره
فارغ از جنسیتت تورو یه آدم میبینه
وقتی دلت خواست با یک نگاه، حرف یا هر حرکتی مزاحمت ایجاد کنی برای یه خانم
یک لحظه خودت رو بذار جای برادر، نامزد، پدر یا شوهرش
بیین چه حالی بهت دست میده
میدونی رفیق
نَر به دنیا اومدیم
اما مرد بودن دست خودمونه...