سمانه، راه برگشت از سد و جنگل بینظیر لفور و دیدن پدر ژپتو رو اینطور توصیف میکنه: "داشتیم از جنگل لفور برمیگشتیم. برمیگشتیم یا فرار میکردیم، نمیدونم، هر چی که بود یادم میاد که ذوق دیدن نجاری که دیروز سریع از کنارش به خاطر دیر وقت بودن عبور کرده بودیم همه تلخیهای پشت سرم را از یاد میبرد. از ماشین پیاده شدیم پدر ژپتو قشنگ من، تو چقدر پیر هستی، توان درستی نداشت، پشتاش خمیده شده بود و دستانش میلرزید."
اون که با دیدن پدر ژپتو هم غمگین شده و هم شاد، متوجه میشه پیرمرد نجار به خاطر دل خودش نجاری نمیکنه: "ازش پرسیدم پدر چند سالت؟ گفت نمیدونم ٩٠ سال، ١٠٠سال. بعد یه خنده ی تلخی زد، خیلی خسته بود از زمانه از شرایط، دوست داشت با زن نشسته بشود، ولی توان مالی نداشت. شعر میخوند، از حقوق سالمندان خارج از کشور حرف زد. کمی در کنارش آرام شدیم، نمیدونم اون هم کنار ما آرام شد یا نه؟"
نظر شما