این دختر توسط مادرش به مرکز مشاوره پلیس رشت معرفی شد، درباره زندگی اش چنین گفت: مثل همه دخترهای هم سن و سال خودم آرزوهای زیادی در سر داشتم. خانوادهام خیلی دوست داشتند که من حتما به دانشگاه بروم و در آینده شغل خوبی داشته باشم.
در سن ۱۸ سالگی این اتفاق زیبا در زندگیام افتاد و در دانشگاه دولتی در رشته مورد علاقهام قبول شدم. از همه لحاظ احساس خوشبختی میکردم و با اینکه وضعیت مالی متوسطی داشتیم اما هیچوقت در زندگی کمبودی را حس نمیکردم و همه چیز برایم مهیا بود.
دو ترم از دانشگاه رفتن من گذشت که در یک حادثه بسیار ناگوار، پدرم را از دست دادم و واقعا نمیدانستم از این به بعد چگونه باید به زندگیام ادامه دهم. چند ماه از مرگ پدرم گذشت و خواهر بزرگم مدام بر سر گرفتن ارثیه پدری با مادرم اختلاف داشت تا اینکه مادرم تصمیم گرفت که سهم ما را از ارث پدرم پرداخت کند در پی این تصمیم چون من خیلی ناراحت و پریشان بودم و سن کمی داشتم، مادرم گفت که میترسم تو پولهایت را از دست بدهی، پس من برایت یک خانه و یک ماشین میخرم و همین کار را هم کرد و سند همه اموال را به اسم خودم زد.
شروع هیجان انگیز یک عشق
پس از خرید خانه احساس عجیبی داشتم، انگار یک دفعه فرد مستقلی شده بودم در همین دوران بود که یکی از همکلاسیهایم به من پیشنهاد آشنایی داد و من که خیلی غمگین بودم و تا به حال چنین آشنایی در زندگیام نداشتم، شیفته محبت و ابراز علاقهاش شدم. البته قبلا هم او را دیده بودم و دوست داشتم با هم آشنا شویم.
یک سالی گذشت و ما دیوانهوار همدیگر را دوست داشتیم در تمام این مدت از ماشین من استفاده میکردیم و محمد هیچگونه شغل و استقلال مالی نداشت، حتی چندباری از من پول گرفت در حالیکه من خودم هیچ درآمدی نداشتم و حقوق پدرم را خرج میکردم.
بعد از مدتی پایمان به مهمانیها و دورهمیهای دوستانه باز شد و این دورهمیها روزبهروز بیشتر و بزرگتر میشد و از بودن در کنار هم خیلی شاد بودیم. کمکم در مهمانی با مشروبات الکلی و موادمخدر آشنا شدم و چون محمد مصرف میکرد و میگفت حس خوبی دارد، من هم مصرف کردم.
پایان رابطه پوشالی
ترم آخر دانشگاه بودیم و مادرم مدام میگفت که تکلیف رابطهتان را مشخص کنید و من هم به محمد گفتم که باید رابطهمان را رسمی کنیم. محمد اول به حرفهایم گوش داد و بعد گفت که تصمیم به زندگی در خارج از کشور دارد و من باید خانهام را بفروشم که او بتواند برود و بعد بیاید و من را هم با خود ببرد.
قضیه را به مادرم گفتم و چنان آتشی به پا شد که دیگر هرگز محمد را ندیدم. نمیدانم مادرم چه گفت و چه کار کرد ولی بعد از دو سال دوستی و عاشقی، محمد بدون هیچ حرفی مرا برای همیشه ترک کرد و من برای همیشه از مادرم متنفر شدم که چرا با زندگی من چنین کاری کرد. اما مادرم میگفت که من بهترین کار را کردم و آن پسر لایق تو نبود و فقط قصد سوءاستفاده داشت.
بعد از آن اتفاق من خانه پدریام را ترک کردم و بعد از رفتن محمد تازه فهمیدم که به موادمخدر اعتیاد پیدا کردهام و اگر مصرف نکنم، حالم به شدت بد میشود. برای گذراندن زندگیام ناچار شدم با ماشینم کار کنم و هر جوری بود زندگیام را بگذرانم اما نتوانستم و اینقدر حال روحی و جسمیام بد بود که همسایهها به مادرم زنگ زدند تا بیاید و مرا ببرد.
یک ماهی در بیمارستان روانی بستر شدم و بعد از آن مرا به کمپ ترک اعتیاد بردند و حالم کمی بهتر شد ولی هرگز نتوانستم محمد را و اینکه چرا مرا ترک کرد، فراموش کنم و تا الان ۱۲ سال است که هنوز منتظرم محمد برگردد و با اینکه ۳۶ سال دارم نتوانستم ازدواج کنم.
همچنان مواد مصرف میکنم و از مادرم به شدت متنفرم به همین دلیل مرا به واحد مشاورهی کلانتری آورده است اما به هیچ عنوان نمیتوانم او را ببخشم او را مسئول بدبختی زندگیام میدانم. ولی دوست دارم که مواد را ترک کنم و زندگی خوبی داشته باشم.
نظرات