سلام نو – سرویس گردشگری: در روزهای ابتدایی تابستون در حالیکه صابر داره روزهای آخر سفر ازبکستانش رو میگذرونه از سختیهای این تجربه میگه: "روز چهارم تیر بود. قیمت هتل خیلی بالا بود،به زحمت توی سوپرمارکت یکی پیدا کردم انگلیسی بلد بود و تونست تماس بگیره چند تا هتل و قیمت مناسب تر برام پیدا کنه. حالا صبح چهارم تیر هست و میرم همون سوپرمارکت صبحانه ای بگیرم و ازش تشکر کنم و از تِرمِذ خارج بشم. هنوز هیچی نگفتم لبخندی میزنه و میپرسه هتل خوب بود، دوست پسرش میاد داخل سوپرمارکت و بدجور اَخم میکنه بهش؛ منم بخاطر اینکه برای خودم و اون دردسر نشه ازون جا خارج میشم چون زمان از دست ندم تاکسی سوار میشم برم ابتدای شهر و هیچهایک کنم به سمت سمرقند و تاشکند."
صابر یکی از سختترین مسیرهایی که تا حالا هیچهایک کرده رو توصیف میکنه و بعد از تغییر برنامهای که برای اقامت داشته میگه: "راننده وقتی میفهمه خارجی هستم آخر کار دبه میکنه و میخواد به جای پنج، پونزده هزار سوم بگیره. اگر بخوام خلاصه و خیلی شفاف توضیح بدم؛ جز سختترین مسیرهایی بوده که تا حالا هیچهایک کردم. هیچ ماشینی نمی ایسته و حتی سواری ها اعداد عجیب غریبی برای کرایه گرفتن پیشنهاد میدن. دمای هوا از چهل گذشته و زیر آفتاب و کنار جاده دقیقا نمیدونم چند درجه هست. اون روز بسیار سخت با عرقسوز شدن و گرمازدگی میگذره. شب تولدم هست؛ کمی دیر وقت میرسم سمرقند و خیالم راحته میزبان دارم اما کسی که بارها صحبت کرده بودم و گفته بود میزبانم در سمرقند میشه، یهو متوجه میشم خونهاش یک ساعت با سمرقند فاصله داره و بهم اطلاع نداده بود. اونم یه جاده فرعی روستایی. حالا ساعت از ده شب گذشته، ماشین گرفتن برای یه روستا بسیار سخته و مطمئن نیستم لوکیشن هم درست باشه. خلاصه حدود یازده شب تصمیم میگیرم سمرقند بمونم."
اون از یه تجربه هیچهایک دیگه میگه، تجربهای که خوب شروع میشه اما ناراحت کننده به پایان میرسه: "اول صبح پنجم تیر (روز تولدم) دوباره میزنم به جاده. یه ماشین باهاش صحبت میکنم که هیچهایک میکنم و اینجوری سفر میکنم. موافقت میکنه اما موقع پیاده شدن خواهش و التماس میکنه کمی پول بگیره ازم. بگذریم. میرم. مسیر بعد؛ یه آذری زبان که میگه اصالتا حوالی باکو متولد شده و بخاطر این کلی هم خوش و بش میکنه با لبخند جوابم میده و سوار میشم؛ ظاهرا همه چیز خوبه، وسط راه میخواد مسافر سوار کنه و کوله من را میذاره صندوق عقب و مسیر تموم میشه و آخر مسیر درخواست پول میکنه، وقتی بهش میگم که صحبت کردیم کلا انکار میکنه، ازش عبور میکنم و میرم. بعد چند دقیقه تماس تصویری دارم از دوستان، میخوام هندزفریام بردارم متوجه میشم با پول کنارش غیب شده، کسی جز همون راننده آذربایجانی کوله من را دست نزده. یه نگاه به گوشی میندازم، ترجیح میدم تماس دوستم را فعلا جواب ندم، یادم میاد تولدم هست. تنها کنار بزرگراه، پیاده به راهم ادامه میدم و دیروز صبح تا الان را مرور میکنم."
صابر در سفرش به ازبکستان از هیچهایکهای متعدد و گرمای هوای مسیر برای رفتن از تِرمِذ به سمرقند و تاشکند میگه: "روز چهارم تیر بود، وضعیت ویزا افغانستان بهم ریخته شده، آخر سفر ازبکستانم. ساعت ۶ صبح میزنم بیرون تا برم ببینم امکان خروج زمینی یا هوایی دارم یا نه از طرفی اگر بخوام یه کشور دیگه هم برم قضیه مالی هم مهم میشه، علاوه فقط پولی که باهام هست مهمه و مهمتر اینکه حتی به راحتی نمیتونم پول قرض بگیرم چون امکان انتقال از ایران ندارم. توی این شرایط دارم از ترمذ(جنوبی ترین شهر ازبکستان و مرز افغانستان) هیچهایک میکنم به سمت تاشکند.
خیلی جاها که ماشین نیست مسیر زیادی را به سرعت پیاده میرم، از ساعت ۱۰ به شدت هوا گرم شده و دما کنار جاده آسفالت و زیر آفتاب نمیدونم چند درجه است ولی خییییلی گرمه. شش ساعتی هست دارم به همین منوال پیاده و با ماشین های عبوری، تکه تکه مسیر را میرم. دو تا آقای حدود ۵۰ تا ۶۰ ساله به ازبکی صدام میکنن، دست تکون میدم و به راهم ادامه میدم. بیخیال نمیشن و اینبار فاصله صد متری را آرام میام تا بهشون برسم؛ سلام علیکی میکنم و بهشون میگم ازبکی نمیفهمم؛ تو همین فاصله از اون بطریهای کنار خودش آب میریزه تا آبی به سر و صورت بزنم و این بین مکالمهای هم میکنیم."
اون در ادامه از مکالمهای که بین خودش و این مرد میگه و درباره یکی از قشنگترین هدیههای تولدی که تا حالا گرفته اونم از کسی که نمیشناخته، در این سفر تعریف میکنه:
"-روسکی؟ (همون روسیه ای منظورشونه)
+ نو روسکی
از نظر مردم اینجا (شهرهای کوچک) خارجی یعنی روسیه ای بلد هست
- اَد کودا؟ (حدس میزنم همون از کجا به فارسی است)
+ میگم از ترمذ
دوباره میپرسه
-نه نه نه. اَد کوجا؟
+ ایران
انگار جواب سؤالش گرفته، لبخند میزنه و میگه:
-ایران مسلمان؟
+بله
- (به نشانه تایید میگه) الحمدلله
توی همین فاصله میفهمم تاجیکه و میگم تاجیکی گپ بزن
-چند سالته؟
+امروز یا فردا؟ (متوجه شوخی میشه و میخنده)
+ امروز ۳۲ و فردا ۳۳ (دوباره میخنده)
- ولی انگار میفهمه تولدمه و تبریک میگه.
+ من کمی عجله دارم برم
- بذار دوستم رفته برات کادو تولد بیاره
یه بطری آب معدنی که توی عکس کنارم هست و یه دونه نون ازبکی بهم میده و یه چیزی با خنده میگه بنظرم گفت: اینم کادو تولدت."
نظر شما