سلام نو-حسن علیزاده: یلدا ابتهاج، دختر امیرهوشنگ ابتهاج، سحرگاه امروز با انتشار بیتی از این شاعر در شبکه اجتماعی اینستاگرام نوشت که «سایه ما با هفتهزار سالگان سربهسر شد.»
«سایه» تخلص هوشنگ ابتهاج بود، شاعری که هم در قالب نیمایی و هم غزل و مثنوی شعر میسرود و به حافظ دوران معاصر شهرت داشت.
علت درگذشت سایه اعلام نشده، اما او تیر ماه امسال به دلیل نارسایی کلیه چند روزی در یکی از بیمارستانهای شهر کلن آلمان بستری بود، شهری که در آن زندگی میکرد.
سایه در طول زندگی خود با شعرا، ادبا و اهالی موسیقی بسیاری همنفس و همراه شده است، به همین بهانه مروری داریم بر زندگی و زمانه سایه.
سایه، کیوان و انجمن ادبی شمع سوخته
انجمن ادبی شمع سوخته انجمنی ادبی بود که در اوایل دهه ۱۳۳۰ در تهران تشکیل شد. بنیانگذاران آن که از پیشگامان شعر نو فارسی بودند عبارتند از: نیما یوشیج، مرتضی کیوان، هوشنگ ابتهاج (سایه)، احمد شاملو، سیاوش کسرایی ، مهدی اخوان ثالث.
از میان این اسامی، مرتضی کیوان در میان نسل امروز اندکی ناشناخته مانده است. کیوان که نخستین ویراستار ایرانی ست از صمیمیترین و عزیزترین دوستان امیر هوشنگ ابتهاج بود. او بدلیل اِشراف کامل بر ادیبان چپ جهان، بزرگانی چون نجف دریابندری، شاملو، احسان طبری و نیما یوشیج و ... را گرد هم آورد.پس از کودتای ۲۸ مرداد، مرتضی کیوان که دوران خدمت وظیفه را می گذرانید، به تعدادی از افسران فراری در خانه ی خود پناه داد که همگی دستگیر و در سحرگاه ۲۷ مهرماه ۱۳۳۳ به جوخه ی اعدام سپرده شدند.
سایه در بخشی از شعری که برای کیوان سروده میگوید:
او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر، ماندم
کیوان ستاره شد
تا برفراز این شب غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد
کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان
راه سپید را بشناسند
هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرایی
سیاوش کسرایی، شاعر شناخته شده، دوست صمیمی سایه و یک سال از او بزرگتر بود. هوشنگ ابتهاج درباره این دوستی در کتاب یپر پرنیان اندیش میگوید: مردم فکر میکردند ما دوقلو بودیم. اما این گونه نبود و دنیای من و او متفاوت بود. دو دوست بودیم با افکاری که هیچچیزش به هم شبیه نبود. اما شعرهای دوره پایانی عمر کسرایی تحسینبرانگیز است.
ارادت سایه به کسرایی به اندازهای بود که بعدها خود سر فرصت نشست و منتخبی از بهترین شعرهای کسرایی را گرد آورد و با مقدمهای برای همسر کسرایی در وین فرستاد، که بعدها انتشارات علمی آن را با عنوان «خون سیاووش» منتشر کرد.
او درباره کیفیت شعر کسرایی میگوید: در سالهایی که مسکو بود شاعر خوبی شد و پختگی خاصی برایش به وجود آمد»، اما در سوی دیگر در کتابش، از وضعیت روحیاش همان توصیفی را میکند که شجریان در دیدار حضوری روایت کرد. «کسرایی وقتی از ایران رفت، اون فضا رو از دست داد و این بزرگترین مصیبت برای کسرایی بود. یه احساس غریبی و بیکسی به او دست داده بود که از پا در آوردش. این سالهایی که در شوروی بود، سالهای خیلی بد کسرایی بود. خبری شنیدم که آنجا شب و روز گریه میکرد. وقتی بهش تلفن کردم، گفت ای کاش مونده بودم. (پیر پرنیاناندیش، ص ۹۸۶)
به باور سایه، کسرایی در اشعارش دو جنبه داشت؛ «یکی جنبه سیاسیاش هست که خوب نیست؛ یعنی کسرایی شعرش رو تبدیل کرد به مقالات روزنامهای؛ برای این که کسرایی دلش میخواست تو همه حوادث شعر داشته باشه و پای حوادث شعر میگفت. حوادث هم که تمامی نداره، و همین مسئله هم به کسرایی مجال نمیداد که بنشینه و روی شعرش کار بکنه.» همان، ص ۹۸۸)
هوشنگ ابتهاج و شهریار؛ دوستی پر از عشق
هوشنگ ابتهاج از اواخر دهه ۲۰ با شهریار آشنا شد. او نخست هر هفته روزهای شنبه به دیدار شهریار میرفت اما کم کم فاصله این دیدارها کوتاه و کوتاهتر شد تا این که به هر روز رسید. ابتهاج سالها هر روز ساعت دو و نیم بعدازظهر به خانه شهریار میرفت و تا نیمه شب در کنار او میماند.
اما ماجرای برخورد تلخ شهریار با ابتهاج در یکی از این دیدارها و آسیبی که هر دوی آنها از این اتفاق میبینند ماجرای جالبی است که خواندن آن خالی از لطف نیست.
سایه در کتاب پیر پرنیاناندیش که حاصل گفتوگوی بلند میلاد عظیمی و همسرش با ابتهاج است این ماجرا را چنین روایت کرده است:
«…دوستی من با شهریار در حد دوستی نبود، عشق هم اگر بگیم، کمه… واقعا هم اون نسبت به من و هم من نسبت به او چنین احساسی داشتیم، ولی حالا که نگاه میکنم میبینم که من خیلی صادقانهتر و بیغل و غشتر اونو دوست داشتم، بیهیچ توقعی اونو دوست داشتم.
حزنی در نگاهش مینشیند. گاهی مسائلی ازش دیدم که انتظار نداشتم، مثل بعضی برخوردهایی که با من کرد… به هر حال «چیز» بود. داستان از این قراره که یه روز رفتم خونه شهریار دیدم بیدار نشسته. معمولا هر وقت میرفتم خونه شهریار، اون خواب بود. گفتم: سلام شهریار جان! دیدم سرشو پایین انداخته و هیچی نمیگه.(حرکت شهریار را تقلید میکند)… اگه خانوم مادرش درو باز نکرده بود من میگفتم لابد مادرش مرده که شهریار این طوری ماتم گرفته. منم با تعجب نگاش کردم. خب منم واقعا خیلی کلهشق بودم. شهریار که سهله اگه خواجه حافظ هم بود من سر خم نمیکردم پیشش، حالام همین طورم. اما حالا با نرمی رد میکنم اما اون وقتا خیلی جدی و کلهشق بودم… من به کسی بگم سلام اون جواب نده… هر کی میخواد باشه، ولش میکردم (با لبخند این حرفها را میگوید). اما حالا نه. دوباره سلام میکنم، سه باره سلام میکنم.
به هرحال گفتم سلام شهریار جان!دیدم بق کرده و سرشو پایین انداخته و نشسته. منم بق کردم و شروع کردم به تماشای در و دیوار (سایه دستانش را بر هم میگذارد و در و دیوار را نگاه میکند). بعد از سه چهار دقیقه زیرچشمی نگاهش کردم دیدم گوشه لباش تکان میخوره… این رمز شهریار بود، یعنی وقتی گوشه لباس میلرزید معلوم بود که یه چیزیش میشه. بعد یه مرتبه سرشو بلند کرد و به من گفت: تو چرا هر روز میآیی اینجا؟ (هنوز هم پس از سالها تلخی و سنگینی این پرسش شهریار از حالت چهره و لحن سایه تشخیص دادنی است) اگه جز شهریار هر کس دیگهای بود من پا میشدم و درو به در میزدم و میرفتم… آخه من جایی نمیرم که کسی به من بگه چرا هر روز میآیی اینجا. من با تعجب نگاش میکردم… شروع کرد به داد و بیداد و گفت که: من مالک نیستم که تورو مباشرم کنم، من وزیر نیستم که تورو معاونم کنم و از این چیزهای مسخره دنیوی به اصطلاح، من فقط حیرت کرده بودم که چهشه شهریار؟ خل شده!… هی گفت، هی گفت… من به شما گفتهام دیگه، اصلا رفتن پیش شهریار برای من یک پناهگاه بود. اساسا چند چیز بود که من هر مصیبتی رو با اونها میتونستم تحمل و فراموش کنم:
یکی پیش شهریار میرفتم و یکی بیلیارد بازی میکردم. گاهی روزی چهارده ساعت بیلیارد بازی میکردم و در اون بازی بیلیارد میتونستم مرگ مادرمو فراموش بکنم، هر ناکامی رو فراموش بکنم، وقتی بیلیارد بازی میکردم انگار که مسخ شده بودم، انگار که ذهن و حافظه من از من گرفته شده بود، فقط بازی میکردم. حالا توجه کنید که شهریار که به زعم من پناهگاه منه اون هم پناهگاهی که من از سالها پیش با شعرش آشنا هستم، عاشقانه شعرشو دوست دارم و خودشو هم دیدم که آدمییه فوقالعاده لطیف، فوقالعاده مهربان و فوقالعاده نیکخواه، داره با من این طور برخورد میکنه… هی گفت و گفت و گفت، من فهمیدم که چه بلایی داره به سرم میآد، ظاهرا یک لحظه شهریار سرشو بلند کرد و دید که من زار زار (الف «زار زار»را باید کشیده کشیده بخوانید) دارم ساکت گریه میکنم. از اون گریهها. (دستش را به صورتش میکشد) من کاملا حس میکردم که صورتم خیسه. نمیدونید چه حالی داشتم… یه وادادگی عجیب، یه بیکسی مطلق، وای وای، یک آدم غریب. یه آدم بیکس که اصلا نمیفهمه که چرا اینجا اومده و اینجا نشسته! (چشمانش تر شده است).
شهریار ظاهرا سرشو بلند کرد و دید که من دارم گریه میکنم… ببینید یه تشکچه توی اتاق بود مثلا به عرض ۹۰ سانت، اتاق تنگی هم بود، یه تشکچه دیگه هم به عرض ۹۰ سانت کنارش بود. یه سفرهای هم به عرض یه متر جلوش پهن بود […] شهریار یه مرتبه ساکت شد…[…] از روی سفره پرید زانوهای منو گرفت، میلرزید واقعا تمام تنش میلرزید. حالا هی زانو و مچ پامو ماچ میکنه و میگه منو ببخش، تو که میدونی من دیوانهام.
لبخند محوی بر لبان سایه نشسته است، فکر میکنم صداقت و مهربانی بیغش شهریار را در ذهنش مزه مزه میکند.
حالا من دستمو میزارم به سینه شهریار و اونو پس میزنم و هی میگم: ولم کن شهریار، برو شهریار ـ دیگه شهریار جان هم نمیگم و فقط میگم شهریار ـ … من زور دستم زیاده […] ظاهرا یه بار هم شهریار رو زیادی فشار دادم که طفلک افتاد اون ور. حالا خوب شد رو چراغ نیفتاد! بعد دیدم که شهریار رفت سر جاش و داره زار گریه میکنه.
بعد دوباره اومد منو بغل کرد و بوسید... (سایه نشان میدهد که شهریار را پس میزند) و میگفت: تو که میدونی من دیونهام منو ببخش. بعد دید نمیتونه منو آروم کنه رفت سر جاش نشست و سه تارو دستش گرفت شروع کرد به ساز زدن… شور زد، خوب یادمه!
سایه انگار دارد خاطره ساز شهریار را مرور میکند… دیگر حزن و بهتی در نگاه و صدایش نیست، هر چه هست بهجت و رضایت است…
دیگه صحبت موسیقی جلو اومده دیگه (سرش را تکان میدهد) شما نمیدونید رابطه من با موسیقی چه جوریه، یه بحث دیگه است، شعر و همه چیز در برابر موسیقی از چشمم میافته. شهریار شروع کرد به ساز زدن و منم شروع کردم به آواز خوندن… یه آوازی که بغض جلوی صداتونو میگیره… «بگذار تا بگریم چون در ابر بهاران» غزل سعدی. او ساز زد و من آواز خوندم و بعد هم هین جوری ساکت نشستم (چشمش را به زمین میدوزد) شهریار هم ساکت نشسته بود و فقط گریه میکرد و گاهی یک هق هق آرومی هم میکرد.
من یک مقداری نشستم، نمیدونم چقدر طول کشید، کوتاه بود. در هر صورت حالا ساعت چهار، چهار و نیم بعدازظهره. خب من تا ساعت یازده، دوازده، یک ، دو بعد از نصف شب گاهی هم اگه صبا بود بیشتر مینشستم. بعد پا شدم گفتم شهریار برم دیگه.
شهریار یه نگاهی (سایه تمنای نگاه شهریار را نشان میدهد) به من کرد و پا شد و من هم راه افتادم. شهریار وقتی دید من راه افتادم سمت در، دنبال من اومد و گفت: میدونم که میری و دیگه نمیآی… من هیچی نگفتم. حتی برنگشتم نگاش کنم. از در که رفتم بیرون تازه گریهام شروع شد، اون گریهای که دلم میخواست. گریه سیر، گریه دیوانهها (به گریه میافتد) ساعت تازه پنج بعدازظهره، حالا من دیگه کجا برم، من تا نصفه شب خونه شهریار بودم و بعد میرفتم خونه و میخوابیدم. حس میکردم که دیگه شهر خالیه، هیچ چیزی نیست، نه مکانی، نه زمانی و نه موجودی. رفتم مثل دیوانهها چند ساعت تو خیابانها راه رفتم. خودمو آروم کنم نشد. در حالی که من در هر حالتی زود میتونم به خودم مسلط بشوم. رفتم خونه و خیلی هم دیر خوابم برد و صبح هم از خونه زدم بیرون. قصد داشتم دیگه پیش شهریار نرم اما شهر برام غریب بود… همه جا غریب بود.
با لبخند غمآلودی میگوید:
بالله که شهر بیتو مرا حبس میشود … دیگه نمیدونستم چی کار کنم. آخه صبح که پا میشدم میدونستم که باید این چند ساعتو بگذرونم تا ساعت دو بشه برم پیش شهریار. صبح هم که نمیرفتم خونهش واسه این بود که میدونستم خوابه، نمیتونستم هشت ساعت، ده ساعت بشینم تا آقا از خواب پاشه که. به هرحال اون روز تا غروب تو خیابونا سرگردان راه رفتم، نمیدونم چی کار کردم […] خلاصه شب که رفتم خونه، خالهام گفت که: آقای شهریار اومده در خونه.
سایه چشمهایش را میبندد و نفسش را حبس میکند و هول کرده ادامه میدهد:
اصلا من وحشت کردم، شهریار مگر میتونه از خونه بیرون بیاد...
خالهام گفت:آقای شهریار گفت که به سایه جان من بگید که اگه فردا نیاد، من میآم تو کوچه همین جا میشینم! (میخندد) صبح رفتم خونهش. خب منم دلم پر میزد براش. اونم مثل این که گناهی کرده و خجالت میکشه سرشو پایین انداخت (ادای شهریار را در میآورد) بعد از چند لحظه گفت: دیروز نیامدید؟ (غش غش میخندد) نیامدید؟ هه! من نگاهی (از چشمان سایه بر میآید نگاه ملامتبار عتابآلود بوده) کردم و بعد گفت: یه شعر عرض کردم، معمولا میگفت یک غزل عرض کردم. اما این بار خیلی با شرمندگی گفت شعر عرض کردم. مثلا این که یه وسیله عذرخواهیه. گفتم بخون شهریار جان! تا گفتم شهریار جان فهمید که دیگه صفا شده. توی دیوان شهریار یه شعری هست به اسم «اشک مریم» که برای این واقعه ساخته[…]
دوشم که بدگمانی چون اهرمن به جان تاخت/ حورم به دیده دیو و طاووسم اژدها بود
مهد فرشته من شد آشیان دیوی/ کو را نه آب شرمی در چشمه حیا بود
آهو نگاه من خود خاموش و طاق ابرو/ دیوار چین کشیده کاین تاختن خطا بود
با لبخند تحسینآمیزی میگوید:
میبینید چین و خطا و ختنی که در تاختن است رو چه خوب کنار هم آورده.
بهتر که گوش جانم کر بود ورنه آن چشم/ در هر نگاه سردش یک سینه ناسزا بود
ناگاه اشکش آمد، شاهد که آن نگارین/ سرحلقه وفا و سرچشمه صفا بود
در پایش اوفتادم، او نیز گریه سر داد/ این بار گریه دیگر درد مرا دوا بود
اشک طبیب دل را با شوق میمکیدم/ بیمار جان حریص این شربت شفا بود
بیگانه خوانده بودم چشمی که اشک شوقش/ از شیر مادرم بیش با جانم آشنا بود
یاد از بیان حافظ، آری که حالتی رفت/ الحق مقام قدس و محراب کبریا بود
آنگه به شعر سعدی برداشت مایه شور/ شوری که بوی هجران میداد و جانگزا بود
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران»/ این نغمه فرافش با من دگر جفا بود
من هم به ناله ساز از پی دویدمش باز/ اما ز شرمساری این ناله نارسا بود
از این که سوءظن خاست، اما به رنجش دوست/ در خانه دل ما هم جشن و هم عزا بود
ماهم به جزم آن شب رفت و دگر نیامد/ شاید که این عقوبت جرم مرا جزا بود
اما از اشک پرسم کان نازنین چگونه/ با آن صفای گوهر رنج مرا رضا بود
آری به روز موعود تا پشت در دویدم/ منظور من نبود و محبوب من «صبا» بود
دریافتم که هجران کار قضاست با من/ وین مایه تسلی جبران آن قضا بود
سایه به اینجا که میرسد با بغض میگوید: «واقعا چه بد کردم» و میزند به گریه. «چقدر آدمیزاد خودخواهه…» انگار دارد با خودش دعوا میکند: «برای چی اینهمه خودخواهی، حالا مگه چی میشد اگه فرداش میرفتم خونهاش؟»
گفتم صبا کجایی (با گریه) آخر گداخت جانم/ با این گشادبازی نتوان حریف ما بود
آمد صبا و بازم از وجد حالتی رفت/ کز سور و ساز و رقت غوغای کربلا بود
دل گفت ماه من داشت بر سر هوای استاد/ گفتم به مکتب عشق طفلی گریزپا بود
این بیت اشاره داره به اون روزهایی که هنوز صبا رو ندیده بودم و دوست داشتم که ببینمش.
اشکم دوباره میزد آبی به آتش، آری/ صد ره گر از ندامت اشکم روان روا بود
ای غم بیا بگرییم بازم تو یار غاری/ شادی اگرچه گل بود بیمهر و کم بقا بود
باری گرم بسوزد از تاب و درد هجران/ باز از دلم نیاید گفتن که بیوفا بود
این قصه شهریارا شایان نقش بستن/ بر طاق عرش سیمین با سوده طلا بود
شعر که تمام میشود میگوید:
خوب ساختهها! خیلی ساه و صمیمی قضیه رو تعریف کرده.
اون روز که شما به خانه شهریار نرفتید گویا صبا اونجا بوده...
آره بعد هم برای صبا گفته که من دیروز چنین دسته گلی به آب دادم... شهریار بدتر از من بیطاقت بود برای موسیقی. همیشه باهاش دعوا میکردم که بابا نخون بذار ساز صبا رو بشنویم... اما بیطاقت بود.
چند لحظهای سکوت میکند.
... همیشه با خودم فکر میکنم که چرا همون یه روز رو هم پیش شهریار نرفتم و بیخود اذیتش کردم... یا میبایست دیگه نمیرفتم و یا اگه میخواستم برم همون فرداش هم باید میرفتم، نه اون ... رو اذیت میکردم نه خودم تو خیابونا سرگردان میشدم...»
هوشنگ ابتهاج و محمدرضا لطفی، دوستانی همفکر
هوشنگ ابتهاج و محمدرضا لطفی همفکر بودند. هر دو تا مدتها به فضای جریان چپ علاقه داشتند. به جز این این دو نفر بودند که کانون چاوش را هدایت میکردند. روایت آشنایی لطفی و سایه را از کتاب پیر پرنیان اندیش میخوانیم.
لطفی: من، سال سوم دانشکده، درسی داشتم با آقای جواد معروفی، درس آشنایی با فرمهای موسیقی ایرانی. این واحدو میبایست میگذروندیم. من هم، به خاطر موسی معروفی علاقه باطنی خاصی به جاد معروفی داشتم و برای من خیلی محترم بود. روزی که رفتیم سرکلاس، چهار پنج نفر بیشتر هم نبودیم. آقای معروفی گفت: کسی از شما هست که ذوقی داشته باشه و آهنگسازی کرده باشه؟ من گفتم که من یه چند تا آهنگ ساختم. گفت: پس شما دفعه دیگه که میآین کلاس آهنگ خودتونو بیارین، رو همونها کار میکنیم. من هم دفعه بعدش، آهنگ «بمیرید، بمیرید، رو که نتنویسی کرده بودم و خیلی دقیق و مرتب و پاکیزه بود، براش بردم. ایشون آهنگو گذاشت رو پیانو و شروع کردن زدن و من هم همینطور که ایشون میزد شروع کردم شعر و با ایشون خوندن. معروفی آدم احساساتی بود. وسطهای آهنگ حالش منقلب شد.
سایه: خیلی آدم خوبی بود، یه آدم بیهیچ خبثی.
لطفی: بله آقا... معروفی یه دفعه دستشو ار زوی پیانو برداشت و گفت این خیلی خوبه، اینو من حقا باری برای ارکستر گلها تنظیم کنم. دیگه دانشجو و معلم شدیم رفیق! (میخندد) بعد که آروم شد و دوباره آهنگو زد، گفتم آقا نظری ندارین؟ گفت: نه نظری ندارم ولی اینجا که مقدمه نوشتی، بهتره فلان کارو هم بکنی و برای نتظیم ارکستر قشنگتره. یه تیکه هم زد و دیدم نه واقعا راست می گه. اون تیکه رو هم که او راهنمایی کرد به آهنگ اضافه کردم و هفته بعدش به من گفت با آقای ابتهاج، مسئول موسیقی گلها، صحبت کردم وایشون گفتن یه روز بیاین و ببینمتون. من هم برام خیلی سخت بود رادیو رفتن به خاطر اینکه رادیو مرکز تباهی و فساد موسیقی بود. برای ما که بیرن بودیم این جوری بود. از یه طرف گلها رو خیلی دوست داشتیم و از طرف دیگه با محیط رادیو خب آشنایی داشتیم دیگه. خلاصه من محیط رادیو رو دوست نداشتم، مصلا اگر به من میگفتن که برین سیمان تهران آقای سایه رو ببینید، خیلی راحت میرفتم اما محیط رادیو بد بود.
بالاخره رفتیم. رفتیم دفتر آقای سایه وایشون پشت میزشون بودن و تو اتاقشون یه پیانو بود. اون روز فریدون شهبازیان هم تو اتاق آقای سایه نشسته بود. آقای سایه همیشه به کسانی که وارد اتاقشون میشدن احترام زیادی میذاشتن و از جاشون پا میشدن و مهم نبود براشون که این آدم کی هست و کی نیست.
من تقریبا دو متر اومدم تو اتاق و همین طور سیخ وایستادم (سایه میزند به خنده.) آقای شهبازیان هم نتو گذاشته بودن رو پیانو و یه چند تا نت با این ملودی زدن و یه صحبتی کردن و بعد آقای سایه گفتن که این شعری که شما انتخاب کردین این شعرو از کدوم دیوان انتخاب کردین؟
سایه: لطفی گذاشته بود «در این عشق چو میرید همه روح پذیرید». در صورتی که شعر تو دیوان شمس هست«در این عشق چو مردید».
لطفی: من گفتم «که مردید» بار موسیقی نداره و قشنگ نیست.
سایه: لطفی وقتی اومد دیدم یه آدم درازی وارد شده (غش غش خنده استاد لطفی) و واقعا مثل طلبکارها یا یه مامور، همینطوری اخمو ایستاده! (اخم استاد لطفی را به نحو متعی تقلید میکند!) گفت من همونم که آقای جواد معروفی گفته بود به شما. گفتم:بله بله. بد شعرو خوندم. با توجه به فضای اجتماعی اون روز ایران، این شعر خاصی بود و من هم حواسم جمع!... غزلو خوندم:
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
از چهره سایه برمیآید که از انتخاب این شعر حیرت کرده بوده است...
سایه: بعد یه مصرعی تو روایت لطفی بود که من تو هیچ نسخهای ندیده بودم: (خنده استاد لطفی)
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
همه زندگی آن است که خاموش نمیرید
گفتم: خیلی خب من با آقای معروفی صحبت میکنم و مولانا هم به این وزن و قافیه شعرهای زیادی داره. گفت: من برای این شعر آهنگ ساختم.
لحن خشک و قاطع استاد لطفی را تقلید میکند، استاد لطفی با لبخند مهربانی به سایه نگاه میکند...
سایه: خلاصه رفتیم و اجرا کردیم. الطفی گفت:آوازشو می خوام مرضیه بخونه. غم عالم به دلم نشست. آخه مرضیه آواز نمیتونست بخونه همهش خارج میخوند.
رفتیم تو استودیو تا لطفی شروع کرد به ساز زدن، شهبازیان با تعجب گفت: إ... عجب سازیه! تا اون موقع چنین سازی شنیده نشده بود دیگه، خلاصه از اون روز گرفتاری ما شروع شد و تا حالا گرفتار آقای لطفی هستیم!
سایه امشب برای استاد لطفی تدارک خاصی دیده بود. عصازنان رفت به میوه فروشی آقامهدی و تعدادی هویج درجه یک بالابلند و کرفس لطیف خرید و آنها را نازک و بلند برش زد و در لیوانی قرار داد. استاد لطفی شیدان این لیوان خوشرنگ فریبا شده بود و میخندید و هویج و کرفس نوش جان میکرد. در اینجا هم برشی هویج برداشت و به کار برد و گفت:
من خیلی زود به آقای سایه علاقه پیدا کردم، یه علاقه باطن. بدون اینکه خیلی با هم صحبت کرده باشیم، احساس کردم به ایشون نزدیک هستم. یه اتفاق عجیب این بود که دو هفته بعد دلم برای آقای سایه تنگ شد و یه کار عجیب کردم و پا شدم همین جوری رفتم خونه آقای سایه. بدون خبر. کار بدی کردم.
سایه: نه خیر! خیلی هم کار خوبی کردی!
قاطعیت لحن و شیوه بیان این جمله چنان صمیمانه و بامزه بود که همه به خنده افتادند.
لطفی: بله دیگه با بچههای آقا دوست شدیم و رفت و آمد دائم دیگه.
سایه نگاهی گرم و مهربان به لطفی میاندازد و لبخند میزند.
سایه این شعر را نیز برای محمدرضا لطفی گفته است:
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به چمن درفکنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد؟
من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم
بی تو آری غزل سایه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
هوشنگ ابتهاج و محمدرضا شجریان؛ روایت عشق
پر بیراه نیست اگر بگوییم سایه عاشق شجریان بود. او در یک شب شعر مجازی از آخرین دیدار آنلاین خود با شجریان این چنین سخن میگوید:
شجریان برای من مثل پسرم است، مثل برادرم است، مثل پدرم است. اصلا مخلوط همه این مناسبات است. خیلی دوستش دارم. و تا حد زیادی هم این دوست داشتن متقابل است خیال میکنم. آخرین باری که باهاش صحبت کردم پیارسال بود. یلدا به من گفت خانم شجریان گفته اگر این دوتا با هم تلفنی بیشتر صحبت کنند در روحیه و احوال شجریان تاثیر دارد. یلدا هم ترتیبی داد که یک دیدار تصویری داشته باشیم. سلام آقای شجریان، سلام، فلان و اینها. من دیدم که نمیتوانم ادامه دهم؛ یعنی بغض کردم. او شروع کرد به حرف زدن؛ "شما همیشه برای من پدری کردین، فلان کردین و فلان کردین و..."، زد به گریه. من هم تلفن را دادم به یلدا و گفتم بگیر، دیگر هم از این کارها نکن. این آخرین باری بود که من با ایشان صحبت کردم. بعد هم که متاسفانه رفت در کما و هنوز هم.
تصنیف در این سرای بی کسی با صدای محمدرضا شجریان و شعر سایه
حافظ یک بیتی دارد که میگوید «هرکس که دید روی تو بوسید چشم من/ کاری که کرد دیده من بینظر نکرد». امکانات صوتی شجریان، جنس صدایش فوقالعاده شیرین است، پاکیزه است. خودش هم آدم پاکیزهای بود؛ نه اهل الکل بود نه اهل افیون بود. یک استثنا بود در هنرمندان ما. و بعد هم کنجکاو بود. رفتیم شیراز. یکی بهش گفته بود سر فلان قهوهخانه یک کسی هست آواز میخواند. یقه لطفی را گرفته بود بریم ممدرضا (دوتایی به هم میگفتند ممدرضا) بریم ببینیم چه میخواند. یعنی هرجا سراغی داشت میرفت یاد بگیرد.
ابتهاج در جای دیگری در وصف صدای شجریان میگوید: همچنین در ویدئو دیگری منتشرشده در صفحه هوشنگ ابتهاج که زیرنظر دخترش، یلدا ابتهاج گردانده میشود، این شاعر با تمجید از شجریان، میگوید: ... اگر حافظ زنده بود، پا میشد غرق بوسه بوسه میکرد شجریان را، آنجا که میگوید «مفلسانیم و هوای.. »، خیلی قشنگ است.
عشق شهرام ناظری به سایه
شهرام ناظری در سال ۱۳۹۲ در مراسم گرامیداشت تولد هوشنگ ابتهاج ماجرای جالبی از آشنایی و ارادتش نسبت به سایه تعریف میکند و میگوید: من در آن سالها حاضر نبودم به رادیو بروم و از طرفی برخی دوستان مرا محاکمه میکردند و میگفتند باید برای همه ملت ایران بخوانم. زمان گذشت تا اینکه گفتند کسی رییس مرکز موسیقی رادیو شده که آدم متفاوتی است و میتوانید با او حرف بزنید و آن شخص جناب هوشنگ ابتهاج بود. من پیشتر با اشعارش آشنایی مختصری داشتم. به دیدن ایشان رفتم و همانجور که انتظار داشتم، با برخورد یک چهره فرهیخته و ادیب روبهرو شدم، در آن دیدار جناب سایه بسیار زیبا برخورد کردند، گفتند در برنامههای ما شرکت کنید. موافقت نکردم، اما آنقدر خوب و زیبا برخورد کرد که باعث تشویق من شد.
دوستی قدیمی سیمین بهبهانی و هوشنگ ابتهاج؛غرلهایی در اوج آسمان
سیمین بهبهانی در سخنانی در همان مراسم تولد سال ۱۳۹۲ گفت: ما سالهاست با هم دوست هستیم و سایه همواره پیش چشمم بوده است. سایه یکی از افتخارات ایران است. او با شعرهایش و کارهای دیگری که کرده، از افتخارات ما است. مدتی رییس موزیک رادیو بود و همه او را تحسین میکردند. با همین ذوقهاست که غزلهایی در اوج آسمان میگوید. میخواستم امشب شعری را تقدیم به سایه کنم. متاسفانه هرچه تلاش کردم، حفظم نشد و چشمم هم که کار نمیدهد و به زحمت میگویم مطلع آن غزل تقدیم به سایه این گونه است: «دیگر نه جوانم که جوانی کنمای دوست / یا قصه از آن افتد و دانی کنم این دوست.»این شاعر غزلسرا متذکر شد: من و سایه با یکدیگر همسال هستیم. ایشان در آن سالهای دور از رشت آمده بودند. ما انجمن ادبی داشتیم که در ایام تابستان در حیاط خانهمان جمع میشدیم و شعر میخواندیم. در زمستان هم که حیاط قابل استفاده نبود، از تالار مدرسه دارالفنون استفاده میکردیم. یک بار دیدم جوانی بسیار زیبا و خوشسخن و خندهرو از میان جمعیت بلند شد و گفت میخواهم شعر بخوانم. گفتم شما تاج سر ما هستید و آن شب غوغا کرد و شعر خوبی خواند. آن موقع هنوز نمیدانست باید کجا برود و کسی را هم نمیشناخت. به قدری شعرش گل کرد که به همه خوش گذشت و رفتهرفته با هم دوست شدیم. آقای سایه همواره آدمی کممعاشرت بوده است، ولی ما همواره با یکدیگر در ارتباط بودهایم. من آن شعرش را که میگوید، من و هزار امید است، هر هزار تویی، بسیار دوست دارم و یادم هست وقتی شعر را سروده بود، چندی بعد یک جابهجایی در آن صورت گرفت که بدل به این شعر زیبا شد. به گمان من سایه ذوق الهی دارد و وقتی غزلهایش را میخوانیم، فکر میکنم به جایی مقدس مربوط است. من با آن غزلش که میگوید «... دو چشم مرا نشانه گرفت» بسیار گریستم. من به سایه عزیز ارادت خاص دارم و همیشه خیر او را خواستهام. در سفرهایی که داشتم، میهمانش بودم. در یک میهمانی به ما ماهی سفید داد که بسیار خوشمزه بود. سایه برای ادبیات ایران غنیمتی است که کم به دست میآید. یکی از بزرگان ادب ایران است. امید که سایه جناب سایه سالها بر سر ما باشد.
محمدرضا شفیعی کدکنی آخرین دوست سایه
پر بیراه نیست اگر محمدرضا شفیعی کدکنی را آخرین دوست نزدیکِ ادیب و شاعر سایه بدانیم. شفیعی کدکنی در مقدمه کتاب «آینه در آینه» (برگزیده شعر سایه به انتخاب شفیعی کدکنی) مینویسد: «از دیرباز با شعر سایه انس و الفت داشتهام و نمیدانم چگونه شکر این نعمت را باید گزارد که حشر و نشر بسیار نزدیک با او نیز یکی از خجستگیهای زندگی من در این سالها بوده است. همین دوستی نزدیک مرا گستاخ کرد که یک شب در بهار 1369 در شهر کلن در کشور آلمان، در حضور او گاه از حافظه و زمانی با مراجعه به مجموعههای شعری او این انتخاب را روی چند برگ کاغذ انجام دادم و او با بزرگواری، ولی بیهیچ اعمال سلیقهای، پذیرفت که عینا چاپ شود و این است حاصل آن گزینش، گزینشی یکشبه و حداقل سیوپنج ساله. سایه، در انواع سخن، شعر خوب و شعر درخشان بسیار دارد.
او در جای دیگر در توصیف سایه میگوید: «شعرِ سایه استمرار بخشی از جمالشناسیِ شعر حافظ است. آنهایی که بوطیقای حافظ را به نیکی میشناسند، از شعر سایه سرمست میشوند. از لحظهای که خواجه شیراز دست به آفرینش چنین اسلوبی زده است و مایه حیرت جهانیان شده است تا به امروز، شاعران بزرگی کوشیدهاند در فضای هنر او پرواز کنند و گاه در این راه دستاوردهای دلپذیری هم داشتهاند. اما با اطمینان میتوانم بگویم که از روزگار خواجه تا به امروز، هیچ شاعری نتوانسته است به اندازه سایه در این راه موفق باشد. این سخن را از سرِ کمالِ اطلاع و جستوجو در تاریخ ادبیات فارسی مینویسم و به قول قائلش:
میگویم و میآیمش از عهده بُرون.
سایه، در عین بهرهوریِ خلاق از بوطیقای حافظ، همواره در آن کوشیده است که آرزوها و غمهای انسان عصر ما را در شعر خویش تصویر کند، بر خلاف تمامی کسانی که با جمالشناسی شعر حافظ، به تکرار سخنان او و دیگران پرداختهاند.
سایه بیآنکه مدعی خلق جهانی ویژه خویش باشد آینهدار غمها و شادیهای انسان عصر ماست و اگر کسانی باشند که بر باد رفتن آرزوهای بزرگ انسان عدالتخواه قرن بیستم را با تمام وجودِ خود تجربه کرده باشند، وقتی از زبان سایه میشنوند:
چه جای گُل که درختِ کهن زِ ریشه بسوخت
ازین سَمومِ نفسکُش که در جوانه گرفت
شفیعی کدکنی در یادداشت کوتاه دیگری ستایش از سایه را به اوج میرساند و میگوید که شعر هیچ یک از معاصران زنده نمیتواند با شعر سایه رقابت کند. او در یادداشت خود مینویسد:
در طول چهل و اندی سال دوستی از نزدیک و خوشبختانه بسیار نزدیک، هرگز ندیدم که او هنرمند راستینی، از مردم زمانه ما را به چشم انکار نگریسته باشد، در میان صدها دلیلی که به عظمت او میتوان اقامه کرد، همین یک دلیل بس که او بر چکاد بلندی ایستاده که نیازی به انکار دیگران ندارد و این موهبتی است الهی. باز هم از همان فرمول دشمنتراشانۀ خودم استفاده میکنم و میگویم: متجاوز از نیم قرن است که نسلهای پی در پی عاشقان شعر فارسی حافظههایشان را از شعر سایه سرشار کردهاند. و امروز اگر آماری از حافظههای فرهیختۀ شعر دوست در سراسر قلمرو زبان فارسی گرفته شود، شعر هیچ یک از معاصران زنده نمیتواند با شعر سایه رقابت کند. بسیاری از مصرعهای شعر او در حکم امثال سایره درآمده است و گاه گاه در زندگی بدان تمثل میشود. از همان حدود شصت سال پیش که در نوجوانی سرود:
روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگرانی من و توست
تا به امروز که غمگنانه با خویش زمزمه میکند :
یک دم نگاه کن که چه بر باد میدهیم
چندین هزار امید بنیآدم است این
نظر شما