به گزارش سلام نو، یک پدر در مراسم ازدواج فرزندش صحبت های خود را در قالب داستان زیبا و حقیقی برای مهمانان مراسم عروسی فرزندش مطرح کرد و همه را تحت تاثیر قرار داد. او گفت: روزی یک پدر بود و این پدر فهمید که همسرش قرار است یک بچه کوچک را به دنیا بیاورد. پس من دعا کردم خدا اگر ممکن است بچه ام پسر باشد و خدا این کار را کرد. من اولین نفر بودم که در آغوش گرفتمت و وقتی داشتم به تو نگاه می کردم گفتم خدایا او را شبیه مادرش کن و خدا هم این کار را کرد.او خیلی حرف گوش کن بود. بخشنده، حساس، بانمک و سخاوتمندی بود و بعد فهمیدم خودم جا ماندم. پس دعا کردم خدایا! او را شبیه من کن! و خدا هم این کار را کرد.
او خوش قیافه شد. او ورزشکار شد ولی همزمان با همه چیزهایی که داشت خیلی فرد صاحب نظری بود. خیلی فرد سختگیری بود. پس به خدا گفتم که این چیزها کافی است. گفتم او را مثل خودت بکن و خدا هم این کار را کرد، خدا به او میل به اهمیت دادن به دیگران، همکاری با دیگران، کمک به دیگران را داد ولی هنوز یک چیزی کم بود. پس گفتم خدایا! او را خوشبخت کن و فرنی (پسرم) با تو (رو به عروسش) آشنا شد. آن چهره خوشحالش را می بینی؟ من و میشل (همسرم) به خاطرش قدردانت هستیم. من فقط می خواهم جفت تان بدانید که چقدر سخت من و خدا کار کردیم تا این اتفاق بیفتد!
نظر شما