به گزارش سلام نو، اوایل کسی جرئت نمیکرد برود از نزدیک ببیند اصل ماجرا از چه قرار است. همه تصور میکردند بازماندههای خاندان قاجاری آنقدر مال و ثروت از اجداد خود به ارث بردهاند که اگر نسل اندر نسل هم از آن گنج بیپایان اجدادی خرج کنند، تمام نمیشود.
مردم به چشم خودشان دیده بودند که این جماعت چطور در همه حال با فخر و غرور با اطرافیانشان برخورد میکنند و همیشه در بهترین خانهها زندگی میکنند، بهترین غذاها را میخورند، بهترین پوشاک را میپوشند و بهترین ماشینها زیر پایشان است و خلاصه همیشه بهترینها سهم این جماعت مرفه است که هیچگاه نمیخواهند بشوند یکی از آدمهای کوچه و بازار که بیشتر مواقع حتی برای تامین مایحتاج ساده زندگی روزمره هم به مشکل برمیخورند.
آدمهای معروف خاندانهای قاجاری با گذر ایام و تغییر شرایط اجتماعی، که خاندانهای قاجاری دیگر ابهت گذشته را در جامعه از دست داده بود، به مرور از محله قدیمیشان، که روزگاری با جاه و جلال بسیار در آن زندگی کرده بودند، دل کَنده و جلای وطن کرده بودند. اکثراً هم به کشورهای اروپایی و آمریکایی رفته بودند و فقط گاهی خودشان یا نماینده خانوادهشان برای رسیدگی به امور مالی و املاک خانوادگیشان میآمد و بعد از رسیدگی به کارها دوباره به جایی که مهاجرت کرده بودند برمیگشت.
خاندانهای قاجاری آنقدر مِلک و املاک در گوشه و کنار شهر و کشور داشتند که هر چهقدر هم میفروختند باز هم مِلک و اموالی برای فروختن یا اجازه دادن داشتند. آن گروه از بازماندههای خاندان قاجاری که نمیخواستند املاک موروثی خود را بفروشند و برای همیشه ریشههای خانوادگی خود از موطن اصلیشان قطع کنند، دست به ساخت و ساز هم زده و صاحب مجتمعهای بزرگ مسکونی و تجاری شده بودند که با واسطه و گاهی هم بدون واسطه، خودشان واحدهای مسکونی و تجاری را به مستاجران اجاره داده بودند و ماه به ماه پول اجاره به شماره حساب بانکیشان واریز میشد.
مردم کم و بیش از این ماجراها خبر داشتند و میدانستند با چنین ثروتهای افسانهای که اغلب بازماندههای خاندان قاجاری دارند، بعید است یکی از آنها کم بیاورد و بدتر از همه اینکه، روزی دست به گدایی هم بزند. آن هم در ملاءعام که همه میبینند و همین فردا چه حکایتها و قصهها که سر هم نمیکنند از این اتفاق نادر و زوالی که غیرممکن نبوده، اما به همین راحتی هم امکان وقوع نداشت. در چنین شرایطی بود که کمکم زمزمه گدایی «آفاقالدوله» سر گذر محله سر زبانها افتاد.
اولین بار یکی از زنانهای محله قدیمی دیده بود. باورش نشده و رفته بود از نزدیک زل زده بود به چهره و چشمهای آفاقالدوله و بعد یکباره جا خورده بود. خودش بوده. آفاقالدوله با همان غرور و قر و فری که همیشه داشته و حالا با همان شکل و شمایل همیشگی گوشه خیابان ایستاده و داشته گدایی میکرده و از دیدن زنِ آشنای هممحلهای هم اصلاً نگران نشده و جا نخورده بود. بعد از آن بود که شایعات روز به روز بیشتر شد. بعضیها گفتند آفاقالدوله مشاعرش را از دست داده و بعضیها گفتند شاید واقعاً مال و اموالش تهکشیده و دیگر پولی در بساط ندارد که چنین خفت و خواری در میان بازماندههای خاندان قاجاری را به جان خریده است.
آفاقالدوله با زنهای محله نشست و برخاست آنچنانی نداشت که آنها بتوانند سَر از سِرّ زندگیاش دربیاورند. فقط میدانستند زنِ تنهایی است که برای گفتن از خود و اسرار زندگی خصوصیاش به شدت محافظهکار است. حدس و گمانهای مردم کوچه و بازار درباره رفتار تازه و غیرمتعارف آفاقالدوله که از حد معمول فراتر رفت، یکی از زنهای محله دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد و رفت از خود او پرسید. البته غیر مستقیم و با زبانی که خودِ زنها آن را خوب بلدند.
پاسخ تند و غیرمنتظره آفاقالدوله، اما باعث شد زن کنجکاو یا همان فضول محله از کوره در برود و این بار بدون رعایت حال زنی که همچنان با غرور داشت با او حرف میزد، از او بپرسد: «اگر واقعا نداری، چرا با این سر و وضع خوب و بدتر از همه با این کفشهای پاشنهصناری آمدی دست جلوی مردم دراز میکنی؟» پاسخ آفاقالدوله این بار کوتاه و کوبنده بود: «از اسب افتادهایم، از اصل که نیفتادهایم!»
نظرات