به گزارش سلام نو به نقل از رویداد۲۴، محمدرضاشاه پهلوی در ایام پایانی زندگی خود آشکارا دچار افسردگی شده بود و گویی تمام زندگی خود را نوعی شکست میداند. زمانی که تصمیم گرفت ایران را ترک کند نگران بود مبادا در هیچ کشوری راهش ندهند. سالیوان سفیر وقت ایالات متحده در ایران در کتاب خاطراتش میگوید «زمانی که به شاه گفته میتواند در ایالات متحده اقامت کند و شاه مانند کودکی خردسال به جلو خم شد و گفت واقعا میشود؟»
شاه ابتدا به مصر رفت و اردشیر زاهدی به ایالات متحده خبر داد که خاندان سلطنتی پس از دیدار با دوستان خود در مصر به اقامتگاه شمس پهلوی در بورلی هیلز خواهند آمد. اما پس از تظاهرات گسترده ایرانیان مقیم آمریکا در اطراف اقامتگاه مذکور، سفر شاه به آمریکا لغو شد و کارتر نیز دیگر مایل به صدور اجازه ورود شاه به آمریکا نبود.
دربار پهلوی به صورت کامل در حال فروپاشی بود و حتی کارکنان و خدمه دربار نیز در امان نبودند. اغلب کارکنان دربار از دوران رضاشاه برای پهلویها کار میکردند و با خروج شاه از کشور همه دچار وحشت و سرخوردگی شده بودند. مردم نیز در کوچه و خیابان به صورت لفظی و فیزیکی به آنها حمله میکردند.
شاه پیشنهاد عدم خروج از ایران را نپذیرفت
اما مساله مهم در این میان، تکلیف ارتش در نبود شاه بود. اغلب افراد رده بالای ارتش خروج شاه از کشور را علیه منافع حکومتی میدانستند. امروز هم بسیاری از تحلیلگران انقلاب بر این باورند که اگر شاه از کشور خارج نمیشد ارتش اعلام بیطرفی نمیکرد و بنابرین انقلاب نیز پیروز نمیشد.
وقتی تیمسار قرهباغی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران از تصمیم شاه باخبر شد، از فرح پهلوی خواست همسرش را از تصمیم خود منصرف کند. قره باغی اعلام کرد: «اگر اعلیحضرت از ایران خارج شوند، ارتش دیگر خویشتندار نخواهد بود.»
منوچهر خسروداد فرمانده ارتش و عبدالعلی بدرهای فرمانده نیروی زمینی ارتش از شاه درخواست کردند به جای خروج از کشور به جزیره کیش برود و ابدا از خاک ایران خارج نشود. هیاتی از نمایندگان پارلمان نیز با درخواست مشابهی به ملاقات فرح پهلوی رفتند.
همچنین اردشیر زاهدی ترتیبی داد که یکی از افراد مرتبط با انقلابیون، یعنی منصور اقبال با شاه دیدار کرده و برنامه انقلابیون برای گرفتن قدرت در نبود شاه را به گزارش دهد.
منصور اقبال از خوشاوندان منوچهر اقبال بود که پدرش تولیت آستان حضرت معصومه را در اختیار داشت و در کل خانواده اقبال رابطه خوبی با روحانیون داشتند. منصور اقبال آخرین شخصی بود که با شاه دیدار کرد تا وی را از رفتن منصرف کند.
اقبال در خاطراتش ملاقات با شاه را چنین توصیف میکند: «هنگامی که به کاخ نیاوران رفتم نیروهای گارد را دیدم. به داخل رفتم و هیچکس آنجا نبود. از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق او شدم و چند دقیقهای منتظر ماندم. به مدت بیست دقیقه با او ملاقات کردم. دیدن چهره شاهنشاه که بسیار غمگین به نظر میرسید برایم قابل تحمل نبود. به ایشان پیشنهاد کردم به نوشهر برود و در ایران بماند که شاهنشاه این پیشنهاد را مسکوت گذاشتند.»
شاه هیچکدام از این پیشنهادها را قبول نکرد و مصمم بود هرچه زودتر از ایران خارج شود. عباس میلانی درباره این تصمیم شاه مینویسد: «در یک نکته به گمانم شکی روا نیست. آن روزها شاه احساس میکرد مردم ایران به او «پشت» کردهاند. حتی میگفت قدر خدماتش را ندانستهاند. غرب را هم به خیانت متهم میکرد. میگفت سالها متملّقان اطرافش به او دروغ گفتند و مردم هم همه خدماتش را نادیده انگاشتهاند و به آنها پشت کردهاند.»
محمدرضا شاه از دهه چهل به بعد انتقادها را نمیشنید!
عباس میلانی نوشته «واقعیت این بود که در سالهای دهه چهل، یعنی از آغاز قدرقدرتیاش، دیگر شاه صبر چندانی برای شنیدن نظرات انتقادی حتی کسانی که خیرخواهش بودند نداشت. بسیاری از سیاستمداران قدیمی را که حاضر به بازگویی حقیقت بودند از دربار رانده بود. به علاوه شاه بارها گفته بود که از همه چیز در مملکت خبردار است. میگفت از چندین و چند منبع اطلاعاتی مختلف گزارش دریافت میکند. به همین خاطر بود که وقتی با ابعاد واقعی مخالفت در میان مردم روبرو شد ناگهان به نوعی فلج سیاسی و حالت قهر عاطفی با مردم دچار شد. بارها گفته بود که میان او و ملّت ایران پیوندی ناگسستنی وجود دارد. میگفت ریشه این پیوند را هم در تاریخ دیرین سلطنت در ایران سراغ باید کرد و هم در دستاوردهای انقلاب شاه و مردم.»
تئوری سازماندهی انقلاب توسط بریتانیا و آمریکا
علاوه بر احساس قدر نادیدگی، دلیل دیگر خروج شاه از ایران باورش به تئوری توطئه بود. وی همواره به تئوری توطئه باور داشت و اینبار هم فکر میکرد بریتانیا و آمریکا در حال سازماندهی انقلاب هستند و دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست.
فرح پهلوی تمام تلاشش را کرد تا شاه را از تصمیم رفتن منصرف کند و نهایتا وقتی موفق نشد، به شاه پیشنهاد کرد که شخصا ایران را ترک کند و ملکه در نبودش همچون «همچون نماد حضور شاه» در ایران بماند و حکومت کند.
از آنجایی که ملکه در آن ایام به حکم قانون نایبالسلطنه بود، پیشنهاد دور از ذهنی نداده بود. اما شاه در پاسخ ملکه آشفته شده و پاسخ داد: «لازم نیست شما نقش ژاندارک را بازی کنید.»
شاه ابتدا در روز دوشنبه ۲۵ دی ماه فرزندان خود را به همراه مادر فرح پهلوی به تگزاس فرستاد و همچنین یک میهمانی خداحافظی برای اطرافیانش ترتیب داد. وی در آن میهمانی به همه تاکید کرد که پس از سه چهار ماه به کشور بازخواهد گشت و خود در روز سهشنبه ۲۶ دی از کشور خارج شد. جالب اینجاست که به دلیل اعتصاب کارکنان فرودگاه و خدمه، کسی برای همراهی و پذیرایی از مسافران در طول پرواز وجود نداشت.
غیبت بختیار در مراسم بدرقه شاه
تیمسار قرهباغی در نبود شاه فرمانده نیروهای مسلح به حساب میآمد. وی برای بدرقه شاه به فرودگاه رفت و زمانی که از شاه پرسید «آیا اعلیحضرت فرامینی برای اجرا دارند؟» شاه شانههایش را با بیتفاوتی بالا انداخت و پاسخ داد: «هر چه لازم به نظرتان آمد، بکنید. من حرفی ندارم»
اما آنچه شاه را آشفته کرد این بود که شاپور بختیار در میان بدرقهکنندگانش حضور نداشت. به همین دلیل دستور داد علت تاخیر بختیار را جویا شوند. اما کارمندان اعتصابی فرودگاه تلفنهای پاویون سلطنتی را از نیز قطع کرده بودند و کسی قادر به تماس با بختیار نبود. ناچار با بیسیم ارتش به بختیار خبر دادند و پس از چندی به شاه خبر دادند که «بختیار کارش را تمام کرده و رای اعتماد را گرفته و برای عرض ادب راهی فرودگاه است.»
عباس میلانی تاخیر بختیار را چنین توضیح میدهد: «باید در تایید رفتار بختیار دستکم این نکته را اذعان کرد که او برای سی و پنج سال بیش و کم پیوسته با رژیم شاه درگیر بود و چندین بار به زندان افتاده بود. همچنین از رفتاری که شاه با مصدق کرده بود دلگیر و دلخور بود. اما وقتی به فرودگاه رسید نیمنگاهی به شاه و چهره غمبارش کفایت کرد که حلقه گرد گریه از گوشههای چشم بختیار نیز جاری شود.» شاه دستان بختیار را در دست گرفت و گفت برای شما آرزوی موفقیت دارم. «ایران را به شما میسپارم شما را به خدا.»
شاه میخواست خودش هدایت هواپیما را برعهده بگیرد!
شاه در هواپیما نیز اصرار داشت خود هدایت هواپیما را بر عهده بگیرد چرا که میترسید خلبان هواپیما را عامدانه به سقوط بکشاند. از قضا خلبان شاه بهزاد معظمی از اعضای سازمان مجاهدین خلق بود که بعدها خلبان هواپیمای فراری مسعود رجوی و ابوالحسن بنیصدر به فرانسه شد.
پس از آن تاریخ شاه و خانوادهاش در کشورهای مختلفی آواره شدند چرا که هیچ کشوری حاضر نبود ریسک کند و منافع خود را با پناه دادن به شاه به خطر اندازد. اردشیر زاهدی گزارش کرده که برای شاه دردناک بود که هیچ کدام از شرکا و دوستان سابقش حتی حاضر به پذیرفتن وی در کشور خودشان به عنوان مسافر موقت نیز نبودند و مدام به اردشیر زاهدی میگفت: «اردشیر جان؛ این همه کشور در دنیا وجود دارد. یعنی هیچ جایی در دنیای به این بزرگی برای من نیست؟»
نظر شما