این خاطره مربوط به روز دوشنبه چهاردهم مرداد سال ۱۲۶۸ شمسی است؛ در آن زمان، ناصرالدینشاه در جریان سومین سفر خود به اروپا، در شهر پاریس به سر میبرد.
سوار شدیم راندیم برای اکسپوزیسین [نمایشگاه]، آنجا پیاده شده قدری راه رفتیم . . . در سکسیون [بخش] تونس چیزهای غریب بود، شکل دهات تونس را به عینه ساخته بودند که مثل همان تونس است . . . رقاص تونسی هم آوردهاند که میرقصند و ساز میزنند، یک رقاص خیلی بدگِلی داشت که شکمش را میجنباند و تکان میداد . . . در سکسیون ایطالیا هم رقاص و سازنده [نوازنده] بودند، اما آنجا هم خوب ساز میزدند هم خوب میرقصیدند . . .
حقیقت، شهر پاریس بخصوص این اکسپوزیسین تماما سنگساران است، دین و مذهب و احترام و شأن عیسی و کلیسا و انجیل و تورات همه از میان رفته است و هیچ نیست جز عیش و هرزگی و [...]بازی و خوشگذرانی و بیعاری و تحصیل کردن پول، والسلام.
در سکسیون هند بعضی اسبابهای جزئی خریدم . . . دیدم یک کتابی است جلد ایرانی دارد و گذاردهاند روی میز، تصور کردم کتاب شعر است، رفتم برداشتم، دیدم قرآن است، فورا بوسیدم و گذاردم به زمین، دور رفتم که نبینم فرنگیها دورش جمع میشوند و پشت میکنند به او، قرآن بزرگی است، کمحجم به خط ریز نوشتهاند، زود از آنجا بیرون آمدم، وقتی که آمدم منزل دیدم حقیقتا بد است قرآن اینجا بماند، ابوالحسنخان همراه بود، میدانست کجا است، به او گفتم برو قرآن را به هر قیمت که میدهد بخر بیاور، ابوالحسنخان رفت و برگشت گفت صاحبش کمتر از دویست و هفتاد تومان پول ایران نمیدهد، گفتم بسیارخوب، و زود رفت و قرآن را آورد.
نظر شما