بهگمان من از آن روز که مردم اصفهان هلهلهکنان در قفای ملاباشی دویدند تا فرمان اخراج ملاصدرا از اصفهان را از پادشاه صفوی بگیرند تا ده سال پیش که برخی جوانان جزماندیش به مقبره آرتور پوپ هجوم بردند و هَرولهکنان دورِ آن سینه زدند و به آن رنگ پاشیدند تا مانع اجرای فرمان سه رئیسجمهور برای دفن جنازه ریچارد فرای در آن مقبره شوند، اصفهان هنوز یکگام به پیش نرفته است، همان نصفجهان عصر صفوی است، خواه شهر باشد خواه روستا.
اوج فاجعه البته در زمان حمله محمود افغان رخ نمود که شهر شش ماه در محاصره بود و کار به جایی رسید که گربهها و سگها را کشتند و خوردند، اما هیچ جنبشی برای دفاع از شهر نکردند؛ نشستند تا شاه اقدام کند و شاه هم فقط نذر میکرد و تسبیح میانداخت و دعا میخواند. شهر، روح دارد، هویت دارد؛ وقتی میبیند شاهش بیعمل است خود دست به اقدام میزند، سازماندهی و قیام میکند. فقط یک جامعه مرده و عقبمانده مینشیند تا بهجای کشته شدن در مقابله با دشمن، قحطی حاصل از محاصره، هشتاد هزار نفر از نفوسش را بکشد.
اصفهان چهار بار نشست و نظاره کرد تا نابود شود؛ آخرینش همین بود که نشست تا زندهرودش را غارت کنند. نه تنها نشست، بلکه همانند جنگهای قبلی، شریک مجرمان شد، با مشارکتِ هلهلهکنانش در توسعه نامتوازن و دیوانهوارِ صنعت و کشاورزی و صادرات آب. شهر اگر بود، بینش داشت، مقاومت میکرد.
بار اول و دوم نیز حمله عرب و مغول بود. اعراب که آمدند آنقدر مردم اصفهان در پایداری و آمادگی برای جنگ تعلل کردند که مرزبان شهر ناامید شد و گریخت. دشمن او را گرفت و با او صلح کرد و قرار شد هر کس خواهد از شهر برود و هر کس میماند باید جزیه بدهد. و مرزبان بازگشت و به مردم گفت «آنچه کردم شایسته شما بود».اما مغولان که آمدند شافعیهای شهر پوشیده با مغولان قرار نهادند که دروازههای شهر را بگشایند به شرط آنکه مغولان پس از تسخیر شهر، حنفیها را قتلعام کنند. اما مغولان وقتی شهر را گرفتند، هر دو گروه را قتلعام کردند و با اصفهان همان کردند که با نیشابور کرده بودند. تنها باری که باور دارم اصفهان، شهروَش، شهریاری و شهربانی کرده است در جنگ تحمیلی بود که بیش از هر شهر دیگری، به نسبت جمعیتش، شهید داد.
و اکنون که این جملهها را مینویسم، اشک امانم نمیدهد. اصفهان، شهر فیروزه من، چهار قرن است تا زانو در گلِ سنت فرورفته و گامازگام برنداشته است. که اگر توان حرکت داشت، نمیگذاشت زندهرودش را بسوزانند؛ هوایش را از سرب داغ بیاکنند؛ تمدن چند هزار ساله شرقش را با دو هزار اثر تاریخی به یغمای کویر بسپارند؛ حمام خسروآغایش را شبانه بکوبند و آسفالت کنند؛ خانههای تاریخیاش را آب بیندازند تا خراب شود؛ کاریزهای باستانی و مادیها و نهرهای تاریخیاش را (که رگهای حیاتش بودند) در زیر بزرگراهها و خیابانکشیها مدفون کنند؛ و برجهای کبوتری مزارع اطرافش را (که ارزانترین و پیچیدهترین فناوری تولید کود کشاورزی بوده است) به هجوم باد و باران بسپارند تا نابود شوند.
پس از انتشار مقاله «روستای نصفجهان» همشهریان زیادی به انتقاد برخاستند و کسان زیادی در فضای مجازی حمله و اهانت کردند؛ حتی برخی فرهیختگان شهر برآشفتند و نوشتند یا پیام دادند که من با این نوشته، به اعتبار اصفهان آسیبزدهام. پاسخ من این است: همینکه اعتبار اصفهان با یادداشت کوتاهی از آدم یکلاقبایی مثل من آسیب میبیند یعنی هنوز روستاست! و همینکه برخی فرهیختگان شهر همچنان نسبت به اصفهان غیرت قبیلهای دارند، یعنی ما هنوز قبیلهایم. جامعه توسعهگرا و متروپولیتن (کلانشهر) جایی است که به هر کس نقدش کند مدال میدهد. متروپولیتن از نقد آسیب نمیبیند بلکه صیقل میخورد و جلا مییابد.
سالها پیش در مقاله «توسعه یعنی شهری با تندیس شاطر رمضان» نوشتم که تا زمانی که تندیس شاطر در اصفهان نصب نشده یعنی اصفهان «توسعهنیافته» است و اکنون با صدای بلند میگویم اصفهان آنگاه کلانشهر خواهد بود که بهپاس همان یادداشت کوتاه به من «مدال شهامت نقد» بدهد. و اکنون با این حملهها و گلهها فهمیدم که چه خوب کردم بیست سال پیش مقاله کامل «روستای نصفجهان» را منتشر نکردم و هنوز نمیدانم کی جرأت خواهم کرد.
شهری که تا دو دهه پیش، تحمل نام «جمالزاده» را بر روی یک خیابانش نداشت و هرچه شهرداری تابلوی آن را کاشت، شبانه کندند؛ تا بالاخره شهرداری خسته شد و نام خیابان را عوض کرد؛ و وقتی عوض کرد، هیچکدام از آن بزرگانی که اکنون به من تذکر دادند، یقه چاک نکردند که جمالزاده هیچ دستکمی از سیوسهپل ندارد؛ و اگر شهرداری حق ندارد سیوسه پل را خراب کند یا نامش را به «پل آیهالله میرزا وِردی خان» تغییر دهد، نیز حق ندارد نام بزرگ جمالزاده را از خیابانهای اصفهان حذف کند. اکنون نیز تا زمانی که اصفهان هیچ خیابانی به نام بزرگانی چون تاج و شهناز و کسایی ندارد بعید است بتوان از نام شهر برای اصفهان دفاع کرد چه رسد به نام «کلان شهر».
و اکنون من این سخن منسوب به شاه را باور دارم که گفته بود: شیراز شهری کوچک و اصفهان دهی بزرگ است. چون هیچگاه نشنیدهام که شیرازیها بهخاطر این بیت حضرت حافظ برآشفته باشند:
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی؟ که خیمه از این خاک بر کنم
اما با همه اینها، من خوردن چای در گرمابه شازده در اصفهان را به خوردن قهوه در خیابان شانزهلیزه در پاریس ترجیح میدهم. چون روستای نصفجهان، مادر جغرافیایی و فرهنگی من است و مثل مادرم دوستش دارم و شاهدش همینکه تاکنون پیشنهادها و فرصتهای فراوانی برای اشتغال و زندگی در تهران و کشورهای خارجی داشتهام اما حاضر نشدهام اصفهان را ترک کنم. من اصفهان را دوستش دارم و به همین علت به خودم حق میدهم نقدش کنم.
و اکنون همه امید من به نسلهای «زد» و «پسا زد» است که شاید بتواند اصفهان را از این چرخه فروبسته تاریخی بیرون کشد، آزاد کند و شهروندی بیاموزد. برخی دوستان از آن مقاله برداشت تخفیف یا اهانت به برخی رای دهندگان یا روستائیان کرده بودند. چنین قصدی نبود و اگر چنین برداشتی از متن من شده است، متاسفم و پوزش میخواهم.
نظر شما