سلام نو به نقل از خبرآنلاین، قاضی ربیحاوی داستاننویس، درباره معاشرت با ابراهیم گلستان به روزنامه اعتماد گفت: ازجمله موضوعات مورد علاقه من و گلستان، گفتوگو درباره پسر مُردهاش کاوه بود که دوست نزدیک من در دهه شصت و هفتاد و سازنده چند فیلم با قصههای من بود. علاقه دیگر مشترک ما که برای من خیلی ارزش داشت، رفتن به تئاتر بود و تماشای بهترین کارهایی که به صحنه تئاترهای لندن میآمد. ما نمایشهای شکسپیر و ایبسن و پینتر را میدیدیم. آخرین نمایشی که با هم دیدیم «در انتظار گودو» اثر ساموئل بکت بود.
ربیحاوی افزود: در این دوره با آخرین همسر او اشرف اسفندیاری آشنا و متوجه شدم که بزرگترین شانس او امکان زندگی طولانی با این خانم مهربان بود که ما به او اشی جان میگفتیم و من بعد از مدتی معاشرت متوجه شدم که او وقتی ایران را به قصد زندگی در انگلستان ترک کرده بود، مردی بود با زخمی که به خود زده بود و با باری سنگین بر شانه، اما شانس به او کمک کرده بود با اشی آشنا بشود تا کمی از درد او بکاهد. معمولا اشخاصی که به منزل او میرفتند اهمیت حضور آن زن را در زندگی آن مرد «مشهور» نمیدیدند، اما من میدیدم که مهمترین زن زندگی او این زن بود و نه آنکه مردم از دور خیال میکنند.
ربیحاوی با ذکر خاطره ای تراژیک از ابراهیم گلستان بیان داشت: روزی تلفنم زنگ زد؛ ابراهیم گلستان بود. گفتم بله؟ گفت آقای ربیحاوی شما هنوز نفس میکشید؟ گفتم بله متاسفانه. گفت چرا متاسفانه؟ گفتم لامصب دست بردار هم نیست روزی ۲۴ ساعت باید این کار خستهکننده را تکرار کنم. گفت نگران نباش بالاخره تمام میشه. گفتم خوبیاش این هست که این را میدونم. گفت فقط ایکاش که روی تخت مریضخونه نباشه این تمام شدن بلکه توی رختخواب شخص خودت باشه. گفتم از این بهتر نمیشه. گفت حالا تو کی میخوای بیای اینجا درختت را تماشا کنی؟ این را که میگفت یعنی دلش تنگ شده برای حرف زدن درباره کاوه، چون من در حیاط او یک درخت زیتون کاشته بودم به نام کاوه. گفتم کی؟ گفت این را دیگه باید از اشی بپرسی. پرسیدم و چند روز بعد به منزل او رفتم. از روی بالکن رو به حیاط میشد درخت کاوه را دید. گفت اشتباه کردین که از توی گلدون درش آوردین گذاشتین توی زمین. گفتم میگن جای درخت توی زمین هست آقا. گفت کی گفته بیخود گفته تو هم هرچه دیگران میگن تکرار میکنی همیشه هم این طور نیست گاهی درخت توی گلدون حالش بهتره شادابتره. گفتم من نمیدونستم. گفت اگه گلدون به اندازه کافی بزرگ باشه. بعد مدتی خیره شد به درخت و گفت کاوه توی آبادان به دنیا اومد. بارها این را گفته بود. گفتم نمیدونستم. گفت ولی هنوز بچه بود که از اونجا زدیم بیرون. گفتم به هر حال او همیشه خودش را یک آبادانی میدونست و عکسهای خیلی خوبی هم در زمان جنگ از اونجا گرفت. گفت به اندازه کافی از اونجا و از جنگ عکس ورداشته بود دیگه چه لازم بود که توی اون سن هنوز وسط جنگ باشه؟ دیوانگی کرد برای همین نتونستم براش گریه کنم. سکوت. و من میدیدم که چندتا از مژههایش خیس میشوند. گفت اصلا چرا باید گریه کنم برای کسی که خودش نحوه مُردن خودش را معلوم کرده؟ خودش بهتر از هر کس میفهمید که کجا هست. و من خیس شدن مژههای دیگر را دیدم. گفت بچه نبود که برایش گریه بکنم. و قطره اول چکید روی گونهاش. گفت یک مرد پنجاه و چند ساله بود و میفهمید توی منطقه جنگ پلکیدن عاقبتش همینه. من چکیدن قطره دوم را هم دیدم. گفت اگه خودش این طور مُردن را ترجیح میداد ما کی هستیم که برای او گریه بکنیم؟ چکیدن قطره سوم بر گونه.
وی ادامه داد: گفتم آقا توی لندن دارند نمایش در انتظار گودو را نشون میدن. گفت توی المیدا؟ تئاتر المیدا را بیشتر از دیگر تئاترهای لندن دوست میداشت و ما چندتا نمایش شکسپیر را در آنجا باهم دیده بودیم. گفتم نه، این در المیدا نیست توی یک تئاتر کوچک توی محله ما هست، محله هکنی. گفت محله هکنی خیلی عوض شده. گفتم برای چه وقت بلیت بگیرم. گفت این را دیگه باید از اشی بپرسی. پرسیدم و وقتی به خانه برگشتم سه تا بلیت برای یکی، دو هفته بعد برای نمایش ِ در انتظار گودو در هکنی رزرو کردم. و آن آخرین نمایشی بود که رسم چند ساله باهم تئاتر دیدن ما در لندن را تمام کرد.
۲۴۵۲۴۵
نظر شما