اون روزایی که پر از استرس و التهابم همش به کارهای نیمه کاره فکر میکنم کارهای روزمره رو نصفه انجام میدم چراغ ها رو روشن میذارم
تمرکز ندارم
پنج دقیقه کار میکنم
یهو تلفن رو برمیدارم چند دقیقه مشغولش میشم
اون روزا...
تماشام می کنی...
من به خودم میام...
و نگاهت حرفی را برای صدمین بار تکرار میکنه «هیچ چیزی اساساً انقدر جدی نیست
من در تو سکوت عمق معرفت و درایتهایی دیدم که شبیه به این روزگاران نیست
تولدت مبارک عزیز من»
نظر شما