ببین عزیزم <br/>نه جمعه است <br/>نه باران میبارد <br/>نه آسمان ابری ست <br/>نه هوا خیلی دلبری می کند <br/>نه هیچ چیز دیگر <br/>شلوغ ترین ساعتِ روز است <br/>و مردم....! <br/>مردم را بیخیال <br/>همچنان در پی لقمه ای نان و بوقلمون <br/>به روز مرگی گرفتارند! <br/>البته که من هم دچارِ روزمرگی ام جانم. <br/>کمی فرق دارد اما... <br/>بگویم برایت؟! <br/>نگو نمیخندی که میخندی...

باید چشمانش را میدیدم

گفتم ببخشید خانوم؟

سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم

اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت، طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.

خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.

از فردا یک تخته سیاه کوچک گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را  مینوشتم!

همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.

چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!

این ها را مینویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود!

شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و...

دیگر کافه بوی شاملو را میداد!

همه مشتری مداری میکردند من هم دختر رویایم مداری!!!

داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم

داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم

این یک ماهِ رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته میخورد تمام شد!

و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!

مدتی بعد شنیدم بعد از رفتن ام مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.

یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.

عشق همین است

آدم ها می روند تا بمانند..!

گاهی به آغوش یار

و گاهی از آغوش یار...

#علی_سلطانی

ببین عزیزم

نه جمعه است

نه باران میبارد

نه آسمان ابری ست

نه هوا خیلی دلبری می کند

نه هیچ چیز دیگر

شلوغ ترین ساعتِ روز است

و مردم....!

مردم را بیخیال

همچنان در پی لقمه ای نان و بوقلمون

به روز مرگی گرفتارند!

البته که من هم دچارِ روزمرگی ام جانم.

کمی فرق دارد اما...

بگویم برایت؟!

نگو نمیخندی که میخندی...

من در شلوغ ترین ساعتِ روز

به راننده تاکسی گفتم

دربست منزلِ امنِ آغوش یار...!

از شال فروش

درخواستِ قرمز شالی

مملو از عطر شیرین گیسویت را داشتم!

کتاب های شعر آن مردِ عینکی و کراواتی

که گوشه ی پیاده رو بساط کرده بود را

به تمسخر گرفتم که کجایِ کاری!؟

من چشمانی میشناسم که شاعر تربیت میکنند!

برای کیوسکِ مطبوعاتی صدایم را بالا بردم

که از کیهان تا همشهری همه را توقیف کنند

وقتی از تو برایم خبری ندارند

همان بهتر که فعالیتشان متوقف شود!

در سینما قصدِ اکرانِ نگاهت را داشتم

و به کافه، قهوه ای هم رنگِ گیسویت را سفارش دادم.

لحظه ای دلم خواست سر به رویِ شانه ات خستگی دَر کُنَم....

دلم خواست و فکرم رفت و از این احوال

خمار شدم و تِلو خوردم که جملگی کُنجِ پارک،

ساقی را نشانم دادند...

هوا را از دماغ بیرون پرت کردم که "هه"

این ساقی و بند و بساط اش به درد خودتان میخورد

ساقیِ من با بوسه ای درمان میکند حالِ دلم را...!

در نهایت روانه ی تیمارستان شدم و آنجا فهمیدند

عاقل ترین دیوانه ی شهرم و رهایم کردند.

خلاصه که....

نه هیچ چیزِ دیگر

شلوغ ترین ساعت روز است و من

منِ حال خراب

دلم تو را میخواهد...

ساقیِ من، با بوسه ای درمان میکنی حالِ دلم را...؟

دلتنگی حسی ست که گاهی در میان شلوغی های دنیا و گاهی در تنهایی و عالم خود به سراغ آدم ها می آید.گاهی در اوج خنده و گاهی در اوج تلخی و غم ها.

در هَشتَگ دل تنگیِ سلامِ نو نوشته های نویسنده های معاصر را به اشتراک می گذاریم. نوشته هایی که از جنس دلتنگی هستند و غم و شادی ها و لحظه به لحظه آدم ها را بیان می کنند...پس با ما همراه باشید...

در این هشتگ دل تنگی، نگاهی به دست نوشته های علی سلطانی می کنیم...

"کافه ی دانشگاه"

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم

دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.

اما این یکی فرق داشت

وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!

همان همیشگی من را میخواست

همیشگی ام به وقت تنهایی!

تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.

موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!

ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!

باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.

همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،

داشت شاملو میخواند،

بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.

اما نه!

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***