صبح از خواب برخاستم، احوالم خوب نبود . . . با این حالت امروز باید برویم به کارخانه که در شهر لییژ واقع است، این کارخانهای است که حاجی محمدحسن و حاجی محمدرحیم اسباب آهنآلات و ماشین و راهآهن و اینها که برای ایران و مازندران لازم دارند را از این کارخانه میخرند . . .
به ترن نشسته راندیم برای شهر لییژ . . . پادشاه بلژیک با وزرای خودش ایستاده بودند، پیاده شدیم با پادشاه دست دادیم و تعارف کردیم . . . راندیم برای کارخانجات شهر سرنگ، رسیدیم به سرنگ، شهری است که تمام عملجات این کارخانجات در این شهر سکنا دارند و تمام این شهر به واسطۀ دود ذغال سیاه است و زیر این شهر تمام معدن ذغالسنگ است که ذغال تمام این کارخانجات را از زیر همین شهر بیرون میآورند . . .
رسیدیم به بلندی که چشمانداز بسیار متعفن کثیفی بود، چیزی که دیده میشد میلهای کارخانجات بود مثل جنگل که دود از سر آنها بالا میرفت و هوا هم از شدت دود و ذغال گرفته بود . . . نمیشد آنجا ماند . . . آسمان، در، دیوار، زمین، آدم، حیوان، پرنده، کبوتر و گنجشک تمام سیاه هستند، در این شهر تنفس نمیشود . . .
خلاصه از گردش آنجا فارغ شدیم آمدیم برای عمارت که نهار بخوریم . . . نهار بسیار خوبی دادند اما چه فایده که من احوالم خوب نبود . . . من وسط نشسته بودم دست راستم مسیو آدولف گراینر رئیس کارخانه نشسته بود . . . دست چپ من پادشاه نشسته بود، پهلوی او زن گراینر نشسته بود، خیلی زن تلخی بود و بدگِل، چشمهای درآمدۀ آبی داشت، سرخ و سفید بود اما بدگل، پادشاه خیلی با زن گراینر صحبت و اظهار تلطف میکرد، مسئلۀ زن و احترام به آنها در فرنگستان چیز عجیبی است. مثلا این زن یک زن صاحب کارخانه است [اما] مثل یک امپراطریس به این حرمت میگذاشتند، احترام به زنها در فرنگستان چیز غریبی است . . .
حاجی محمد حسن و برادر حاجی محمدحسن هم در همان میز ما در صف نعال [پایین اتاق] نشسته بودند و نهار میخوردند، خیلی خنده داشت که با آن کلاه و ریش و ترکیب در سر میز پادشاه ایران و بلژیک و با حضور وزرا بنشینند و نهار بخورند . . .
نظر شما